
دانلود رمان خورشید زمستون pdf از ماهور ابوالفتحی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه
خلاصه رمان خورشید زمستون
در عقدِ خورشید، داماد با زنی مسنتر از خودش فرار میکند؛ زنی که ده سال اختلاف سن دارند. خورشید میماند و تنهایی، و پسرِ آن زن که دنبال مقصر میگردد و خورشید را دیوار کوتاهتر میبیند. زمستانها، بعد از بارش برفِ سنگین، وقتی نور ضعیف خورشید به دیوار میخورد، گرمایش عجیب دلچسب است. شاید چون همان لحظه چیزی را به تو میدهد که دلت میخواهد؛ و این خاصیت خورشید است، خورشیدِ زمستان …
قسمتی از رمان خورشید زمستون
فردین با اخمهای در هم گفت: میخواستی بری؟ خورشید سر تکان داد و گفت: باید میرفتم. فردین چپ چپ نگاهش کرد و در حالی که پلاستیک خریدش را کنار او روی تخت میگذاشت گفت: به این پرستاره گفتم اگه بیدار شدی بهت بگه که بر میگردم، مرده بود که نگفت بهت؟ خورشید لبش را با زبان تر کرد و گفت: خوبم، باید برم، فقط میخواستم ببینمت که ازت تشکر کنم. فردین در حالی که قد راست میکرد تا اتاق را ترک کند گفت: عجالتا اسم و فامیلتو بگو پروندتو اوکی کنم بذارن از این در بری بیرون. خورشید از روی تخت پایین آمد و گفت: خودم میرم. فردین با اخمهای در هم اشاره کرد به تخت و گفت: بشین سر جات، گفتی اسمت چی بود؟ ! -خورشید… کمی مکث کرد و و ادامه داد: خورشید سرلک. فردین تای ابرو بالا انداخت، اسم خورشید قشنگ و آشنا به نظر میرسید خواست اتاق را ترک کند اما سر جا خشکش زد! برگشت و به خورشید نگاه کرد، خوب دقیق شد… اسم خورشید سرلک روی آن تکه کاغذ نوشته شده بود.
لباس سفید این دختر… بودنش توی کوچهی محضر… این دختر نامزد همان عوضی بود؟! مردمک چشمهایش گشاد شدند، رگ گردنش داشت متورم میشد از فرط حرص! دندانهایش روی هم چفت شدند و با نفسهای پی در پی به خورشید خیره ماند و دختر ترسید از این حالت آشفتهی او… با چند گام بلند خودش را به خورشید رساند و وقتی دستهایش چفت شدند به یقهی پیراهن او غرید: تو زن اون بی پدری؟ مات و مبهوت به عصبانیت عجیب فردین نگاه میکرد! این تغییر صد و هشتاد درجهای را نمیتوانست بپذیرد! فردین یقهی او را تکان داد و غرید: حرف بزن با توام، زن اون آشغالی؟ خورشید برای لحظاتی چشمهایش را بست و بعد حینی که دم عمیقی میگرفت و قصد داشت با فشار دادن دستهای فردین یقهی لباسش را آزاد کند گفت: من زن کسی نیستم! فردین پوزخند زد، باورش نمیشد چند ساعت از عمرش را کنار دخترک احمقی گذرانده باشد که به خونش تشنه بود. -کجاست اون عوضی؟! خورشید در حالی که سعی داشت
بغض تلخش را حفظ کند و از چشمهایش اشک بیرون نریزد داد زد: چرا نمیپرسی من کجام؟ ! اصلا از کجا باید بدونم کجاست؟ ! از کجا بدونم تو از جون من و اون چی میخوای؟ کی هستی که فکر میکنی دردت از درد من بزرگتره؟ میتونی یقهامو بگیری سرم داد بزنی؟ فردین یقهی او را محکم ول کرد، دست به کمر ایستاد و با آن نگاه پر از تحقیر و حالت عصبی از بالا به او نگاه میکرد و همین دختر را میچزاند. -به نفعته که یه نشونی ازش بذاری پیش پام! خورشید هم مثل او پوزخند زد، در حالی که کاسهی چشمش پر بود از اشک با طعنه گفت: تو جیبمه نشونیش، الان تقدیم میکنم! نگفتی جناب؟ خاطر خواهش بودی توام؟ امروز روز عقد توام بود یا نکنه… بین حرفهای ابلهانهی خورشید غرید: مادرم… مادرم الان با اون کثافته! این مرد پسر همان زنگ خانه خراب کن بود؟! هر دوی آنها راه اشتباهی را رفته بودند؟ پیش آدم اشتباهی؟ خورشید دست به صورتش کشید و اشکهایش را پاک کرد! به قد و بالای فردین خیره شد و کمی بعد زمزمه کرد …









