
دانلود رمان هنوز میتپد pdf از مترجم آنیتا رجبیان
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: دارک، عاشقانه، انمیزتولاورز
خلاصه رمان هنوز میتپد
جشن تولد با خنده شروع میشود و با تاریکی پایان میگیرد. کورا بیدار میشود، گیج، بسته، زندانی. زیرزمینی که بیشتر شبیه صحنهی فیلمهای ترسناک است تا واقعیت. صدایی آشنا توجهش را جلب میکند. دین. دشمنی که همیشه سایه بهسایهاش بوده، حالا دقیقاً روبهرویش زنجیر شده است. هیچکدام انتخابی ندارند. یا با هم کار میکنند، یا این زیرزمین آخرین جایی است که میبینند. در حالی که ثانیهها میگذرند، نقشهی آدمربا آرام آرام خودش را نشان میدهد—نقشهای که قرار است رابطهی آنها را منفجر کند …
قسمتی از رمان هنوز میتپد
شستم بالای اسم دیگر ی در هوا ماند. بینیام را چین میاندازم و لبانم را جمع میکنم از فکرش هم تن و بدنم میلرزد. هفت کیلومتر پیاده تا خونه رفتن آن هم با پاشنههای بلند دلپذیرتر به نظر میآید تا یک ربع سواری با ماشین دین آشر. باد شروع به وزیدن کرد و با نیرویش موهایم را در هوا پرواز داد. سرمای هوا تقریبا باعث شده بود به خودم بلرزم. روی اسمش ضربه زدم و بلافاصله ز یر لب شروع به غرغر کردم. «کورابل؟» نمیدانستم هنگامی که تلفن را برداشت بیشتر عصبی شدم یا آرامش پیدا کردم: «اینجوری صدام نزن» «چرا توعه گیج نصف شبی شماره منو گرفتی؟» صدای دین خش دار و خواب آلود بود. احتمالا او را از خواب بیدارکرده بودم، بهتر. یک امتیاز مثبت. میخواستم برایش توضیح دهم اما دوباره شروع به حرف زدن کرد: «بزار حدس بزنم، یکم ز یادی شات فایربال زدی، حالا تماس گرفتی تا عشق ابدیت رو اعتراف کنی همیشه میدونستم یه حسی بهم داری.» دندانهایم را روی هم سابیدم به شدت از تصمیمی که گرفته بودم پشیمان شدم.
میتوانستم آن لبخند خاصش را از همین جا هم حس کنم: «میدونی چیه؟ اصلا فراموشش کن. خودم برمیگردم خونه.» میخواستم تلفن را قطع کنم که صدای دین مانع کارم شد: «صبرکن، صبرکن… میخوای برسونمت؟ فکر کردم اوبر میگیری.» «آره، ولی خب یه آشغال کیف پولم رو دزدید و الان هیچ پولی ندارم. اما مهم نیست. ترجیح میدم پیاده برم.» واقعا میخواستم گوشی را روی او قطع کنم. «احمق نشو، خواهرت منو میکشه اگه بزارم تنها و با پای پیاده برگردی خونه.» خنده آرامی کرد و گفت: «هم بااحساسم و هم خوش قیافه. من تقریبا سه تا تهدید محسوب میشم.» «منظورت یه تهدید دوبله است. تو تنها دوتا صفت رو اسم بردی.» «چی؟» پل بینیام را فشردم و تلاش کردم ذرهای خویشتن دار ی در درون خودم پیدا کنم. نفس عمیق بکش. «هیچی. فقط عجله کن.» دکمه قطع تماس فشردم درست همانطور که دکمه قطع آلارم صبح یکشنبه را قطع میکردم. الان جزو همون لحظههایی بود که دوست داشتم سیگاری باشم. برای رفتن به داخل بار
شک داشتم اما هیچ پولی برای خرید نوشیدنی هم نداشتم و واقعا دلم نمیخواست گرفتار یک مکالمه دیگر با سم یا سیت شوم. در عوض به دیوار آجری ساختمان تکیه دادم. فقط چند دقیقه طول کشید تا یک ابله کنارم ظاهر بشه و ازم درخواست فندک بکنه. چشمانم را به سمتش برگردانم و به سرعت خودم را عقب کشیدم. او مردی شکم گنده و کچل بود که بوی هویج پخته میداد. سعی میکنم بالا نیاورم. «متاسفم. سیگار نمیکشم.» فاصلهام را با مرد بیشتر کردم. اما از همین فاصله چند قدمی هم نگاه هیز مرد را احساس میکردم. اوق. «بزار برات یه نوشیدنی بگیرم، کوچولو.» زمانی که متوجه میشوم بهم زل زده دستهایم را مقابل خود میگیرم: «نه، ممنون. من منتظر سرویسم هستم.» با پوزخند گفت: «میتونم بهت سواری بدم.» کنایهاش واضح و بد بود. به قدری که هیچ ظرافتی درونش وجود نداشت. باز حالت تهوعام شروع شد. «گفتم، خودم میرم. شب خوبی داشته باشی.» هرگز فکر نمیکردم که آرزو کنم دین عجله کند و زودتر به اینجا برسد …









