
دانلود رمان وقتی نفس هوا میشود pdf از پال کلانثی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: زندگینامه، پزشکی، فلسفی
خلاصه رمان وقتی نفس هوا میشود
«وقتی نفس میشود» بیش از یک خاطره نویسی پزشکی؛ رسالهای است عمیق درباره ماهیت وجود. پل کالانیتی با عبور از مرزهای شناخته شده پزشک و بیمار، به پرسشهای بنیادین میپردازد: زندگی وقتی با مرگ رودررو میشود چه معنایی مییابد؟ چگونه میتوان در بستر رنج، به شکلی اصیل زیست؟ این کتاب، واکاوی هوشمندانهای از آسیب پذیری انسان، جستجوی معنا و کشف حقیقت در محدودیت زمان است. قلم پل، همچون تیغ جراحی، لایههای سطحی را کنار زده و هسته مرکزی زیستن آگاهانه را عریان میسازد …
قسمتی از رمان وقتی نفس هوا میشود
با نگاهی به اطراف متوجه شدم بازدید کنندهای غیر از ما آن جا نیست. پرسیدم آیا این عادی است؟ راهنما اول توضیح داد که خانوادهها اول پیوسته به ما سر میزنند، هر روز و گاهی دوبار در روز. بعد میشود یک روز در میان. بعد فقط آخر هفتهها. با گذشت ماهها و سالها ملاقات کم و کمتر میشود تا جایی که محدود میشود به مثلاً تولد و کریسمس. در پایان، خانوادهها تا جایی که میتوانند دور میشوند. ادامه داد: “اونا رو محکوم نمیکنم رسیدگی به چنین بچههایی سخته.” خشم در وجودم رخنه کرد. سخت؟؟ البته که سخت بود ولی والدین چگونه میتوانستند فرزندان خود را تنها بگذارند؟ در یکی از اتاقها، بیماران روی تخت دراز کشیده بودند، اکثراً بیحرکت بودند، در صفهای منظم. همانند سربازهای پادگان در یکی از ردیفها قدم زدم تا چشمم به چشم یکی از آنها افتاد، دختری در سالهای آخر دورهی نوجوانی بود با موهای درهم و تیره. مکث کردم و سعی کردم با لبخند محبتم را به او نشان دهم. یکی از دستهایش را گرفتم. دستش
ضعیف و بی جان بود، اما ذوق کرد و در حالی که به من نگاه میکرد لبخند زد. به سرپرستشان گفتم: «فکر میکنم داره لبخند میزنه.» جواب داد: «شاید، بعضی وقتا گفتنش سخته.» اما مطمئن بودم که داشت لبخند میزد. وقتی به دانشگاه برگشتیم آخرین نفری بودم که در اتاق با استاد ماندم. پرسید: «خب، نظرت چیه؟» حرف دلم را زدم و گفتم چگونه پدر و مادرها میتوانند این طفلکها را تنها بگذارند، گفتم یکی از آنها به من لبخند زد. استاد، مشاور هم بود. از او که باور عمیق داشت که علم و اخلاقیات با هم در ارتباط اند انتظار داشتم با من موافق باشد. گفت: «بله، آفرین. اما میدونی؟ بعضی وقتا فکر میکنم اگه بمیرن بهتره.» کیفم را برداشتم و رفتم.آن دختر داشت لبخند میزد، نه؟ بعدها فهمیدم که بازدید ما بُعد دیگری به این واقعیت اضافه کرد. مغز به ما این قدرت را میدهد که به ارتباطات شکل دهیم و به زندگی معنا ببخشیم. بعضی وقتها ارتباطات از بین میروند. همان طور که به فارغ التحصیلی نزدیکتر میشدم، هنوز
این احساس سرزنش آمیز را داشتم که خیلی چیزها برایم حل نشدهاند و هنوز مطالعاتم را به اتمام نرساندهام. برای کارشناسی ارشد ادبیات انگلیسی دانشگاه استنفرد اقدام کردم و پذیرفته شدم. زبان را ابزاری خارق العاده میان انسانها میدیدم که منویات مغز را وارد جمع میکنند. کلمه معنایش را میان انسانها به دست میآورد و معنای زندگی ارتباطاتی که شکل میدهیم بستگی دارد. بعد نسبی انسانها و یا نسبی بودن ماهیت انسان پایه ریز معناست. هر چند این فرایند فقط در مغز و بدن جریان دارد، تابع فرمانهای فیزیولوژیکی است و مستعد از بین رفتن و شکل نگرفتن. با خودم گفتم باید راهی باشد که زبان زندگی را با همهی خصوصیانش مثل زبان علاقه، گرسنگی و عشق – رابطهای، هر چند پیچیده – با زبان اعصاب دستگاه گوارش و ضربان قلب مرتبط کند. در استنفرد، شانس همکاری با پروفسور رُرتی را داشتم. شاید بزرگترین فیلسوف زندهی زمان خودش بود. کم کم تحت آموزشهای او فهمیدم هر یک از رشتهها زبان و ابزاری را میسازند تا …









