
دانلود رمان کوییک سیلور pdf از کلی هارت
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: فانتزی، تخیلی، عاشقانه
خلاصه رمان کوییک سیلور
یک فرار مرگبار، یک سرزمین اسرارآمیز، و یک راز کهن! سریس فین، برای نجات جان خود از چنگال عدالت، پا به سرزمین یخزدۀ پهناوری میگذارد که رازهایش با گوشهای تیز مردمانش پیچیدهتر شده است. در اینجا، ملاقات او با کینگ فیشر، ارباب عناصر، نه تنها زندگیاش، بلکه سرنوشت هر دو را برای همیشه تغییر میدهد. آیا عشق میتواند بر چالشهای گذشته تاریک فیشر و قدرتهای افسانهای او غلبه کند؟ داستانی که تازه شروع شده است …
قسمتی از رمان کوییک سیلور
طول نکشید که هایدن رو پیدا کنم. دردسر همیشه دنبالش بود، و منم تو پیدا کردنش استاد بودم، پس زیاد تعجب نکردم که نزدیک بود از روش رد بشم، دراز کشیده بود و خونش تو شنهای جلوی خونه کالا پخش شده بود. کالا، که بیشتر مردم به این اسم میشناختنش، یکی از معدود جاهایی تو محله بود که به جای پول، غذا و نوشیدنی رو با کالا معامله میکرد. یه آدم بیپول و گرسنه هم میتونست با بعضی از آدمای بدنامتر، اگه به اندازه کافی شجاع یا احمق بود، سر کالا قمار کنه. و از اونجایی که ما هیچوقت پول یا کالایی برای معامله نداشتیم، و هایدن تو ورق بازی یه کلاهبردار فوقالعاده ماهر بود (شاید فقط من تو زیلورن ازش بهتر بودم)، پس کاملا منطقی بود که اینجا باشه و سعی کنه یه پارچ نوشیدنی از کسی کلاهبرداری کنه. بادهای داغ و سوزان شن روی هایدن میوزید؛ تو چینهای لباسش که هنوز جای دستای کسی که گرفته بودش و از کالا انداخته بودش بیرون، جمع شده بود. یه گروه شاد و شنگول از کنارش رد شدن، شالهاشون رو تا
روی صورتشون کشیده بودن تا از دوقلوها و شن در امان باشن، و بدون اینکه نگاهی بهش بندازن از روش رد شدن. یه جوون با لب پاره و شروع یه چشم کبود که تو جوی آب افتاده بود، تو این قسمت از دنیا چیز عجیبی نبود. من کنار پاهای برادرم ایستادم، دستام رو روی سینهم گره کردم، مراقب بودم که کیف حاوی دستکش رو به پهلوم چسبونده باشم. جیببرها و کیف قاپها هم اینجا کم نبودن. یه گروه از بچههای گرسنه خیابون، اگه فکر میکردن جایزه ارزشش رو داره، دو بار فکر نمیکردن که یه دزدی سریع انجام بدن. با نوک پام به چکمه خاکی هایدن لگد زدم. «بازم کاریون؟» یه چشمش رو باز کرد، وقتی منو دید ناله کرد. «بازم! آدم فکر میکنه… اون عوضی… کارای مهمتری داره تا اینکه منو کتک بزنه.» طرز گرفتن دندههاش نشون میداد که چندتاشون شاید شکسته باشن. این بار با نوک چکمهم، خیلی محکمتر بهش لگد زدم. «آدم فکر میکنه شاید درس گرفته باشی و الان دیگه ازش دوری کنی.» «آخ! سائریس! این چه کاریه؟
همدلیت کجاست؟» «تو جیب پشتی کاریون، درست کنار پولی که بهت دادم آب بخری.» فکر کردم اون طرف دندههاش رو هم کبود کنم، ولی لبخند خجالتی که بهم زد، عصبانیتم رو از بین برد. اون یه جور خاصی بود. بیشتر وقتا احمق و بیملاحظه بود، ولی نمیشد زیاد ازش عصبانی موند. دستم رو بهش دادم و کمکش کردم بلند شه. بعد از کلی غرغر و شکایت، هایدن لباس و شلوارش رو تکوند و یه لبخند گرگ مانند زد که نشون میداد درد دندههاش رو فراموش کرده و کاملا سرحال شده. «میدونی، اگه یه ژتون داشته باشی، شرط میبندم میتونم پول آب و شال قرمز رو که الروی بهم داد، برنده بشم.» «هاه! تو خواب ببینی، رفیق.» از کنارش رد شدم و دویدم بالا از پلههای میخانه. مثل همیشه، کالا تا خرخره پر بود، و بوی عرق کهنه و گوشت بز کباب شده میداد. وقتی وارد شدم، دهها سر به سمتم چرخید، دهها جفت چشم وقتی دیدن کی وارد شده، گشاد شد. هایدن هر روز اینجا بود، ولی من فقط گاهی اوقات میاومدم. آستانه میکده وقتی روز بدی داشتم …









