
دانلود رمان قو pdf از کیمیا
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه
خلاصه رمان قو
ماشین را داخل پارکینگ برد و پیاده شد در صندق را زد تا کتابها را بردارد اما پشیمان شد. فردا به سرایدار میگفت برایش بیاورد، دوباره سمت آسانسور راه کج کرد که صدای ضعیفی توجهاش را جلب کرد انگار کسی نالهی خفیفی میکرد. بی اراده سمت صدا رفت و ناگهان خشک شد، جسمی مچاله شده در خود، کنار در باز یکی از اتومبیلهای داخل پارکینگ افتاده بود …
قسمتی از رمان قو
لعنتی به خودش فرستاد، اینجا جلوی آپارتمان یک دختر بچه چه میکرد، کاش حداقل در نزده بود ولی دیر شده بود پرستار در را باز کرده بود و سلام میکرد. -میخوام خانم فخری تبار رو ببینم. -بفرمایید داخل آقای دکتر. تعجب کرد تا حالا این زن را ندیده بود پس از کجا او را میشناخت، قدمی داخل گذاشت و با راهنمایی پرستار به سالن رفت. پرستار با اجازهای گفت و سمتی که احتمالا اتاق خواب بود رفت. خدمتکار جلویش ظاهر شد و با لیوانی شربت پذیرایی کرد با دست بی حرف رد کرد و خدمتکار هم بی حرف رفت، فکر کرد الان میتواند به بهانه دیر آمدن دخترک برود ولی نشد، پرستار دست دخترک را گرفته بود و کمکش میکرد راه برود، اولین چیزی که از ذهنش گذشت این بود با این حال چطور تا لب تراس رفته، از سر ادب از جا بلند شد و صبر کرد دخترک برسد. نزدیک که شدند دخترک با صدایی بی روح و ضعیف گفت. -بفرمایید آقای دکتر. دانیال همزمان که پرستار کمک میکرد دخترک بنشید نشست، دخترک رو به پرستار آرام گفت -بگو پذیرایی کنن.
دانیال مداخله کرد. -لازم نیست خانم، میل به چیزی ندار. دخترک هم تعارف بیشتری نکرد اساسا حال مساعدی برای تعارف نداشت. -حالتون چطوره؟ -بهترم ممنون. -فشار زیادی به دندههاتون میارید باعث میشه دیرتر خوب بشید. غیر مستقیم گفت که میداند چه قصدی داشت، دخترک پوزخندی زد و به طعنه گفت. -ممنون از راهنمایتون. دانیال پیش خودش گفت زبون دراز، اما در ظاهر لبخند محوی زد. حالا که آثار کبودی و زخم از بین رفته بود صورتش مشخص بود، صورت ظریفی که با چشمان مشکی و ابروان کمانی با بینی کوچک و لبانی که مشخص بود برجستگیش طبیعی ست نه حاصل تزریق ژل، روی هم رفته زیبا بود و بسیار ظریف. -اگر اومدید بهم بگید که باید آپارتمان رو تخلیه کنم باید بگم با این حالم نمیتونم و مجبورید کمی صبر کنید. دانیال جا خورد. -چرا فکر کردید برای این اومدم. -شنیدم اون گنجی مخوف داشت به لیندا چی میگفت. دانیال ناخودآگاه لبخند زد، لحن دخترک متخاصم بود و البته با ادبیات جوانان هم نسل خودش این را نشان داده بود.
ابروی بالا برد و گفت. -گنجی مخوف. دخترک برای اولین بار در طول مکالمه شان لبخند کمرنگی زد و سری تکان داد. -حرفم بی ادبی بود ببخشید، ولی خیلی من رو اذیت کرده. چقدر حرفهای معمولی با دخترک برایش جذاب بود. -چیکار کرده مگه این پیرمرد. -گیر میده. -به چی؟ -به همه چی… به ترکه دیوار. دانیال اینبار واضح خندید، اما چیزی در ذهنش زنگ زد که دوست نداشت، این دختر تعادل روحیش را از دست داه بود. -اومدم بگم میخوام بگم بیان دور تراس و پنجرهها رو حفاظ بزنن. دخترک نگاهش تلخ شد. -برو اتاق خودت لیندا. لیندا لحظهای مکث کرد و بعد ملتمسانه به دانیال نگاه کرد، انگار التماس کرد کاری نکند دوباره به جنون برسد و بعد بلند شد و رفت. -شنیدم صاحبخونهی مهربونم اونشب نجاتم داده. دانیال حرفی نزد و نگاهش کرد، میخواست بلند شود از در برود بیرون و فراموش کند دخترک را ولی نمیتوانست، دخترک مدام در ذهنش ناله میکرد. -شنیدم اگر نبودی همون موقع این دندههای شکسته ریهام رو سوراخ میکرده و باعث مرگم میشده …









