
دانلود رمان شیب شب pdf از آزاده ندایی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه، معمایی
خلاصه رمان شیب شب
این داستان، ماجرای زندگی دختری را دنبال میکند که پس از زندانی شدن مادرش به اتهام قتل، با ادعای عجیب یک زن و مرد مبنی بر این که خانواده بیولوژیک او هستند، روبهرو شده و هویت واقعی خود را زیر سؤال میبرد …
قسمتی از رمان شیب شب
پشت در گرم رنگ و فلزی حیاط کمی خم شده سرم را بیرون بردم، دیدمش ایستاده بود زیر طاق نمای خانهی فرهودیها و کوچه را با چشمهایش وجب میکرد، متوجه حضورم که شد قدم برداشت. در مردمکهای ماشی رنگ این مرد برق شومی سوسو میزد و هر بار نگاهمان به هم میافتاد ریزش آواری غریب را در دل احساس میکردم. حسی موذی زیر پوستم میخزید و موهای تنم سیخ میایستاد. دستی روی شانهام نشست از جا پریدم مهتا بود کنار گوشم زمزمه کرد؛ -داری قورتش میدی، چرا ماتت برده؟؟ خجالت زده، چادر را روی موهایم جلو کشیدم. صدایم را صاف کردم اما قبل از من مهتا گفت: آقای بهادری منزل نیستن اگه با خودشون کار دارید ساعت یک به بعد تشریف میارن. قدمهای مرد نزدیکتر شد. -بله در جریان هستم خودشون من رو فرستادن گفتن کلید ساختمون ته باغ رو از اهالی منزل بگیرم البته قرار بود تماس بگیرند. -آقاجانم زنگ نزدن، مادرم هم نیست. اجازه صحبت
بیشتر نداد و دستهایش را به نشانهی توقف بالا برد. -گوشی رو ببین، پرومکس سیزدهه. کفری شده زیر لب غریدم: مهتا. صدای کلفت و بمش در گوشم پیچید: سلام جناب بهادری کیاراد هستم. -بله ولی انگار خانم بهادری منزل نیستند. دختر خانم؟ بله، یک لحظه گوشی. دستهای بزرگش در میان آن پلیور سومهای یقه دار و خوش دوخت به سمتم دراز شد… کلید را از جعبهی فلزی و رنگ پر شدهی بیسکویت دانمارکی که زمانی در این خانه پر طرفدار بود برداشتم. دوباره روی پنجه پا ایستاده جعبه را ته کمد فرستادم. از حیاط صدای صحبت کردن مهتا با مهندس کیاراد میآمد. آقاجان پشت تلفن گفته بود کلید را از کمد اتاق خوابش بردارم و به مهندس بدهم. چادر را از لبهی تخت چوبی اتاق برداشته و دورم گرفتم. از پله ها که پایین میرفتم صدای خندهی محجوب مهتا به گوشم خورد حسابی با آقای مهندس گرم گرفته بود! لنگهی ابرویم بالا رفت لخ لخ دمپایی
پلاستیکی روی موازییکهای کف حیاط توجهشان را جلب کرد. -ریرا جان. نزدیک شده کنار مهتا ایستادم و کف دستهایم را سمت مهندس گرفتم. -بفرمایید. -ممنونم. -میدانستی آقای مهندس معمار هستن؟! گیج نگاهش کردم از کجا باید میدانستم؟ مهتا که دید هاج و واج ماندهام توضیح داد. اون خونه باغ قدیمی ته بن بست بید سبز یادته، همونکه چند بازی کنار یاس امین الدولهش عکس انداختیم، انگار ملک موروثی بوده قراره بازسازیش کنن. خانوادهشون هم تا چند ماه دیگه میان ایران. با دهان باز به مهتا نگاه میکردم، همیشه میدانستم قدرت ارتباط گیری و معاشرت بالایی دارد اما نه در این حد، مگر چند دقیقه نبودم که مرد روبرو را تخلیه اطلاعاتی کرده بود. به مهندس کیاراد نگاه کردم نمیدانم در چهرهام چه دید که سرش را پایین انداخت و تک خندهی ملایمی زد. -خب خانمها دیگه مزاحمتون نمیشم اجازه میدید خونهی ته باغ رو ببینم؟ خواهش میکنم آرامی زمزمه کردم …









