
دانلود رمان جزرومد pdf از خلیلی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه، انتقامی
خلاصه رمان جزرومد
محمدطاها، اسیر زنجیر یک وعدهٔ کهنه، ناچار است تا با شیدا -دختر حاجیای از دیار گذشته- پیمان ازدواج ببندد، حال آنکه دلش در گروی نگاه ریحانه، دخترعمو، اسیر است. ریحانه که از این بندِ عشق آگاه میشود، پر کشیدن را در سر میپروراند. محمدطاها، در تاریکی ترس از فراق، چاره را در آن میبیند که با پیمانی سست، او را به اجبار نزد خود نگاه دارد. اما درست زمانی که قرار است حلقهٔ اجباری به دست کند، ریحانه چون پرندهای از قفس میگریزد و …
قسمتی از رمان جزرومد خلیلی
اومد تو و چند دقیقه فقط به ساختمون درب و داغون و حیاط خونمون خیره بود انگار اومده بود اینجا رو بخره. تا اینکه درو بستم و رفتم جلوش: همه جا با زور میری رو سرشون خراب میشی؟ زل زد تو چشمام، اگه بگم از جدیت و نگاه پرنفوذش ترسیدم دروغ نگفتم. -من خودم را همو باز میکنم دختر خانم…. بسته به ظرفیت ادم روبه روم داره که خودش کنار بکشه یا خودم کنارش بزنم، پس وقتی بهت گفتم میخوام حرف بزنیم باید عاقلانه رفتار میکردی که با اجازهی خودت باشه نه به زور. یه حس کوچیکی کردم جلوش یعنی با اون ادای جلوی در میخواست بهم بفهمونه هر کاری بخواد میکنه و منم هیچ غلطی نمیتونم بکنم؟؟ الان هشدار داد یا تهدید کرد؟ -یعنی از من اجازه گرفتی و من نفهمیدم؟ -یعنی بهت حق انتخاب دادم ولی تو قبولش نکردی. مسخرهاس… فقط پول میتونه به این جماعت اینقدر جرات بده. نگاهش کشیده شد سمت سبزیایی که داشتم سرخ میکردم که منم تازه یادشون افتادم و سریع رفتم تا همشون بزنم ولی دیر شده بود و کل
ماهیتابه سوخته بود اینم از قدم نحسش. کلافه زیر گازو خاموش و چپ چپ نگاهش کردم: ضرر امروزمون از پا قدم خوب شما. -کارتون اینه؟؟ با کنایه پرسید پسرهی بی فهم… اخمم غلیظتر شد و با حرص بهش توپیدم: آره پول حلال یه لقمه در میاریم ولی خیالمون راحته حق یتیم نیست … چطور؟ پسند نکردید؟ چند لحظه زل زد بهم و حالت چشماش که تا الان یخ بود و بی حس عوض شد. انگار بالاخره حرصش رو در آورده بودم ولی هنوزم ترسناک نگام میکرد. کیف پولشو از توی جیبش درآورد و چند تا تراول آورد جلوم گرفت و با ابرو اشاره کرد: خسارت کار حلالتون. چشمام درشت شد و با بهت نگاهش کردم، داشت شوخی میکرد یا منو مسخره میکرد؟ شایدم حرفم انقدر بهش سنگین اومد که به ثانیه نکشیده تلافی کرد. حیرت منو که دید دوباره از کیفش دونه دونه تراول به پول توی دستش اضافه کرد. -لازم نیست خجالت بکشی… درسته بچهی زن صیغهای هیچ ارثی نمیبره ولی میشه کمکش کرد تا زندگی سختی نداشته باشه. درست نمیگم؟
بغض کردم… نفسام بلند شد و لبمو به دندون گرفتم. تک تک کلماتش رو با نفرت و تمسخر و خشم گفت و تلافی حرفمو در آورد با گفتن اینکه هیچی نیستم جز بچهی به زن صیغهای و هیچ حقی ندارم که ادعاشو داشته باشم و این یعنی باید دهنمو ببندم. این کار اوج انسانیت خاندان شمس بود. حاضرم شرط ببندم کل صورتش داشت با لذت به منی که خورد کرده بود نگاه میکرد صدای هادی اومد و برگشتم سمتش. -سلام… آبجی کیه؟؟؟ رفت سمت هادی و پول رو داد بهش اونم یه نگاه به من کرد… اینو بگیر بده به مادرت… بالاخره زندگی سخته شما خرج دارید سختتونه شاید فردا سخت ترم بشه به ترم بشه براتون. به هادی نگاه میکرد ولی داشت اون حرفا رو به من میزد چقدر بچگانه رفتار میکنه عقدهای. -ما خودمون پول داریم عمو. بغضم خوردم رفتم جلوش پولا رو از دستش گرفتم و گفتم: هانیه کیف پولمو بیار… بیشتر حقوقم و میدم دست مامان برای خرج خونه و یه بخشی هم میرسه به منوچهر که انگار حقوق بگیر منه و ماهی یکی دوبار میاد سراغمون …









