
دانلود رمان رزهای وحشی pdf از کیمیا مهر
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه رمان رزهای وحشی
میکائیل خیره ماند به دخترک تا از جلو چشمانش محو شد و همین که رفت صدای یزدان از پشت سرش بلند شد: فرزان زنگ زد جواب ندادم. اخم کرد و سمت یزدان برگشت: زنگ بزن بهش بگو بیاد این ج. یزدان جز چشم چیزی به میکائیل نمیگفت و میکائیل خسته لب زد. -خسته شدم از بس با این آدما سرو کله زدم، دلم یه آرامش طولانی میخواد. یزدان نگاهی به راه پله کرد: داری اشتباهی میری اگه قرار این دختره… قبل این که جملش کامل شه میکائیل تیز نگاهش کرد. یزدان حرفش و خورد و میکائیل گوشزد گرانه گفت: این نه… منبعد خورشید خانم بگو زبونت بچرخه …
قسمتی از رمان رزهای وحشی از کیمیا مهر
صدان جیغ و گریه جانان تو گوشش میپیچید و میدونست الان جازان محکم پاهایش را به روی زمین دارد میکوبد. همون لحظه صدای تنها دوستش در گوشش پیچید: وای فرزان ببخشید این هی راه به راه به تو زنگ میزنه. جوابی نداد و تمام حواسش پیش گریههای جانان بود و جدی و بدون شوخی توپید: چرا گوشی و از دست بچه میگیری؟ ببر بده بهش خودشو کشت. مادر جانان بهت زده و بدون حرفی گوشی رو به جانان داد و جانان صدای گریش تو گوشی پیچید: من نمیخوام برم میدکودک. بچه بود و تلفظاتش گاهی غلط! فرزان هم به زبان کودکانه جانان جواب داد: چرا دوست نداری دیوونه خونه بری؟ با کلمهی دیوونه خونهای که فرزان گفته بود جانان حس کرد بالاخره یک نفر درکش کرده. گریش قطع شد ولی بغض داشت: اون جا همه بچن حوصلم سر میره خوشم نمیاد. فرزان دوست داشت قهقه بزند از لحن جانانش اما دستی روی لبهایش کشید. چقدر خودش رو بزرگ میدانست که بچههای مهد برایش بچه به نظر میآمدند و
خودش بزرگ. پشت خانه قدم زنان راه میرفت و با زیرکی ذاتیش که واس هر آدم و هر سن و سالی بود جواب جانان رو داد. -من الان یه جای دورم تو برو دیووانه خونه دو دقیقه تحمل کن بچههای اون جارو بعد من میام جلو در اونجا دنبالت سوار ماشین میکنمت میبرمت فقط به مامانت هیچی نگیا. جانان بینیش رو بالا کشید و باشه آرومی گفت و همون لحظه مادرش گوشی رو از دست جانان گرفت و گفت: چی گفتی بهش عر زدناش تموم شد؟ فرزان خواست بازم بتوپه اما با دیدن صحنهی روبه رویش گیج شد. دخترکی آویزان به پارچهای از دیوار پشتی ساختمان آرام آرام داشت پاییم میآمد و گه گداری با ترس به پایین نگاه میکرد. خیره به دختر رو به رویش بود که صدای مادر جانان آن را به خودش آورد. -فرزان! لبش رو تر کرد و کمی آهسته گفت: بعد مهد جانان من میرم دنبالش ساعت آدرس و برام بفرست… فعلا کار دارم. تماسو قطع کرد و با قدمهای بلند سمت دختری رفت که از دور وقتی دیدش به عقل سالمش شک کرد! دخترک به سختی
آروم آروم خودش رو پایین میکشید تا به زمین برسد و دیگر چیزی نمانده بود و فرزان از پایین خیره بود بهش. -اوی داری چیکار میکنی؟ همین جمله کافی بود که دخترک از ترس و هول دستش کشیده بشه به پارچه به سمت پایین به سرعت حرکت کند. جیغهای کوتاه میزد و وای وای از دهنش نمیافتاد و انگار از کار کردش پشیمان شده بود اما دیگر دیر شده بود و خیلی بد خورد زمین و صدای نالش بلند شد. کمرش تیر وحشتناکی کشید و پایش ضرب دید. لبش رو از شدت درد گاز گاز میکرد و چهرش از درد تو هم رفته بود. دوبار تا الان بد خورده بود زمین و هر دوبار خدا بهش رحم کرده بود هر چند تا سه نشه بازی نشه. فرزان مثل همیشه بیاهمیت به هر اتفاقی چهرهی خونسردش رو حفظ کرده بود و با اخم خیره بود به دختری که چهرش براش آشنا میزد ولی هر چقدر فکر کرد یادش نمیاومد این دختر رو کجا دیده! رز با درد بدی که تو کل بدنش مخصوصا دردی که در پا و کمرش پیچیده شده بود از روی زمین به سختی بلند شد و در حالی که مثل پیرزنی خم بود …









