
دانلود رمان عروس اسکاندیناویpdf از شقایق لامعی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه رمان عروس اسکاندیناوی
اون شب فقط یه اشتباه بود — یا حداقل فکر میکردم هست. یه شب کوتاه با دختری به اسم آوا، که صبحش تموم شد و رفت. منم رفتم پیِ زندگی خودم، تا چند هفته بعد اون تماس لعنتی رسید. آوا بود، با یه پیشنهاد عجیب. یه معاملهی بدون تعهد، بدون احساس. اما من از همون لحظهی دوم فهمیدم… این قرارداد، آخرش با دل تموم میشه …
قسمتی از رمان عروس اسکاندیناوی
چند دقیقهای از چشم باز کردنش میگذشت اما هرچه به مغزش فشار میآورد نتیجهای بابت شناسایی اتاقی که داخلش، و وضعیتی که گرفتارش بود، حاصل نمیشد! اتاق، آشنا نبود و مطمئن بود اولین باریست که در محیطش قرار گرفته، تخت آشنا نبود، فضای پشت پنجره و نمای ساختمانهایی که در چهارچوبش جا گرفته بودند، آشنا نبودند، تصویر نیم رخ دختر توی قاب روی دیوار هم که اصلا! بوی قهوه میآمد و صدای به هم خوردن ظروف. سعی کرد تکانی بخورد و از وضعیت درازکش خودش را خارج کند اما تنش کرخت بود و عضلاتش، انگار که مدت طولانی در بی فعالیتی سر کرده باشند! به هر زور و ضربی که بود، خودش را بالا کشید و تکیه زد به تاج تخت و همان لحظه بود که بالاخره، چشمش به یک چیز آشنا افتاد؛ لباسهایش؛ آن هم تمامشان. حیرت زده، ملحفهای که به تنش پیچیده بود را کنار زد و با دریافتن وضعیت، نفسش حبس شد. دستی روی صورتش کشید و همان لحظه، تصاویر مبهمی از اتفاقات دیشب توی سرش نقش بست.
به جای خالی روی تخت نگاه کرد و نفس حبس شدهاش را بالاخره و با حرص، حین ادای کلمهی لعنتی بیرون فرستاد. تنها تصمیم درستی که مغزش آن لحظه صادر کرد، لباس پوشیدن بود. شتاب زده از تخت جدا شد و در حالی که نگاهش را از فضایی که پشت در نیمه باز اتاق نقش بسته بود برنمیداشت با بیشترین سرعتی که عضلات کرختش از پسش بر میآمدند، لباس پوشید. با برداشتن پیراهنش که آخرین قطعه لباس روی زمین بود، چشمش به گوشیاش افتاد. چند تماس داشت و چند پیام و آخرین پیام، سه صبح و از طرف نسیم ارسال شده بود: کجا پیچیدی یهو؟ نمیآی خونه؟ آخرین تصویری که با تمام جزئیات، به صورت واضح و مشخص به خاطر داشت توی بار و مبان جمع دوستانش بود. همگی به جز تینا که در سفر بود. به بهانهی فارغ التحصیلی حامی جمع شده و نوشیده بودند، اما جواب سوالی که نسیم هشت ساعت پیش پرسیده بود، هنوز مشخص نبود که او خودش هم نمیدانست چطور سر از این خانه در آورده! -بیدار شدی؟ تکانی
خورد و چرخید و نگاهش ثابت ماند روی صورت دختری که در فضای خالی چند لحظهی پیش، ظاهر شده بود! اولین واکنشی که در سرش رقم خورد نسبت دادنش به تصویر دختر توی قاب عکس بود و دومی اما پیچیده تر از آنی بود که در همان لحظه هضمش کند و احساسات ناخوشایندی برایش ایجاد کرد. تصاویری از لحظات شب گذشته بدون ترتیب زمانی توی سرش قطار شده بود اما مرتب کردنشان آن قدری سخت نبود که بداند چرا حالا توی این خانه است سکوت آزار دهنده را شکست. -چند دقیقهای میشه! چیز بیشتری نگفت؛ در واقع منتظر بود موضع دختر را بداند! چنین شرایطی را قبلا از سر نگذرانده بود که تجربیات به کمکش بیایند و نمیدانست چه از جانبش انتظار میرفت! باید عذرخواهی میکرد؟ بهانه میآورد و اتفاق افتاده را نسبت میداد به شرایط! که البته برای هیچ کدام شان ایدهای نداشت! تنها ایدهای که به ذهنش رسید چند لحظه وقت خرید و نظم دادن به افکار آشفتهاش بود که گفت: میتونم از سرویس بهداشتی استفاده کنم؟ تسلط دختر …









