
دانلود رمان آدنلیوب pdf از لونا
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه، طنز، مافیایی
خلاصه رمان آدنلیوب
لیارا، دختری ۱۵ ساله با دنیایی ساده و ساکت بود؛ خانهی کوچکشان کنار خالهاش، پناهی از شلوغیهای شهر. اما وقتی دان، مافیای روسی، نگاهش را به او دوخت… آرامش لیارا مثل شیشه شکست …
قسمتی از رمان آدنلیوب
-واو…! خوش اومدی بهترین قاتل دنیا. عماد زیر چشمی به کارول نگاه میکند: یه هفته نبودم، فضول شدی. کارول خندید: بابایه دان، زندان رفتی خشن شدی؛ پس کو اون نگاه قبلت. عماد پاهایش را دراز میکند چپ چپ به دان که با خونسردی به صفحه لپتاپ خیره زل زده بود نگاه میکند و تیکه میاندازد: اونی که باید برای اومدن من خوشحال باشه و کنارم بشینه دانیل نه تو، پس دهنتو ببند. عماد بیشتر به دانیل نزدیک شد: پسرم!.. حواست به من نیست؟ کسی ناراحتت کرده؟ رو من حساب باز کن میتونم با یه تیر خلاصش کنم. دان مکث کرد. با تردید نگاهش را از صفحه لپتاپ گرفت: چیزی نیست درگیر کسیام! ابروهای عماد بالا پرید: عاشق شدی؟ کارول که در حال مزه مزه کردنه آب میوهش بود با شنیدنه حرف عماد؛ سرفه کنان سرش را بالا آورد و خندهی مسخرهای کرد: وای عماد خیلی نمکی. عماد با نگاه بدی به کارول، دهانش را بست. -اون کیه دان؟ -عاشقش نیستم فقط حس میکنم اون خوشگلترین دختریه که تابحال توی زندگیم دیدم. -چند
سالشه؟… کارول خندید: اون یه دختر بچهی مدرسهایه عماد. عماد پاهایش را درازتر کرد و با خونسردی گفت: اشکالی نداره. خب رشتهاش چیه؟ دان صاف نشست و با بیخیالی گفت: هنوز انتخاب نکرده ولی انگار دوست داره پزشک شه. عماد با نگاهه سکتهای به کارول خیره شد و بعد به دان: چی میگی تو؟.. چند سالشه دانیل!؟ -۱۵ سالشه… عماد با عصبانیت از روی مبل بلند شد: قرار نیست که تو این سن اونو بدزدی؟ -۱۸ سالگیش! شایدم ۱۷… کارول خندید: شایدم فردا. دان لبخندی زد و چشمهایش برق زد. عماد متفکر، جوری که انگار به دو عقب مانده زل زده نگاهشان میکندد: احمقها کسی هم میکشیم توی دزدیدن اون خانوم کوچولو؟ دان چشمکی زد: کسی که مانع شه عماد جون اونو حلق آویز میکنه! کارول برای عماد بوس فرستاد. -عشقم منم کمک دستت؟ -خفه شو.. دانیل عزیزم به نظر من الآن وقت دزدیدن اون بچه نیست بزار حداقل یک سال دیگه. -موافق نیستم؛ ولی باشه. -دختره خیلی قشنگیه. -موهاش اولین چیزی بود که چشمم و گرفت.
-چشماش یه چیز دیگهس. عماد با پشت دست محکم در دهان کارول کوبید: نگاه نکن تو… کارول با ناباوری به دان خیره میشود . دان اخم میکند و رو میگیرد. -سعی کن دهنت و ببندی… -اون عروس منه. کارول خندید و گفت: عماد عقلت رو دادی دست دان؟ عماد پوکر نگاهی به دان میاندازد: کارول، متأسفم که این و بهت میگم عزیزدلم… ولی خوشحالم کن با بیرون رفتنت از خونهی پسر من! -چرا؟ دان کلافه بلند شد. -شما هیچ وقت باهم سازش ندارین ولی جونتون رو برای هم فدا میکنین! کارول باز هم خندید: هرگز! من جوونم و هنوز مجرد. عماد هم بلند میشود: من حاضر نیستم جونم رو فدای این احمق کنم. دان بی توجه به حرفهایشان، میتو را صدا میزند. میتو با لبخند وارده سالن میشود. -بله قربان؟ -عزیزم ماشینمو آماده کن بدون راننده! عماد خوشحال نگاهش میکند: خوبه! آدم زیاد دور خودت جمع نکن پسر.. یکم جنگجو باش. کارول ناراضی به عماد نگاه میکند: پدره نمونه رو نگاه کن توروخدا… عماد یک کله خرابه به تمام معنا بود!









