
دانلود رمان این پادشاهی درهم تنیده pdf از طاهره مافی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه، اساطیری
خلاصه رمان این پادشاهی درهم تنیده
اِلیزه، دختری جنتبار در دنیایی مملو از نفرت میان انسان و جن، زندگی خود را پنهان میکند. او در ظاهر خدمتکاری ساده است، اما در واقع وارث تاجوتختی است که تاریخ آن را از یاد برده. کامران، ولیعهد امپراتوری آردونیا، با پیشگوییهایی مواجه میشود که از نابودی پادشاهی خبر میدهند. وقتی سرنوشت، مسیرش را با الیزه تلاقی میدهد، شک، ترس و دلبستگی در وجودش ریشه میدواند. در دل جادو و تاریکی، آنان باید با دشمنانی روبهرو شوند که نهتنها در بیرون، بلکه درون خودشان نیز حضور دارند.
قسمتی از رمان این پادشاهی درهم تنیده
پاشنههای کامران با نیرویی غیرمعمول به کفهای مرمری برخورد میکردند، صداها در تالارهای غارمانند خانهاش طنین انداز میشد. پس از مرگ پدرش، کامران کشف کرده بود که میتواند با یک احساس واحد در زندگی پیش برود؛ احساسی که با دقتی پرورش یافته، مانند یک اندام اضافی، در سینهاش گرم و زنده میشد. خشم. این بهتر از قلبش او را زنده نگه میداشت. او همیشه، علی الخصوص حالا، خشم را احساس میکرد، و خداوند به آن مردی که وقتی کامران در بدترین حالش بود، سر راهش قرار بگیرد رحم کند. پس از اینکه دستمال دختر را در جیب سینهاش گذاشت، به شدت چرخید، در حالی که به سمت اسبش قدم زد، حیوانی که صبورانه منتظر بازگشت او بود، متمرکز بود. کامران اسبها را دوست داشت. آنها قبل از انجام دستورات سوال نمیپرسیدند؛ حداقل نه با زبانشان. اسب سیاه اصیل از شنل خونی اربابش یا خلق و خوی پریشانش ناراحت نشده بود.
نه طوری که حازان ناراحت شد. وزیر حالا با سرعتی چشمگیر به دنبال او میآمد؛ دومین جفت چکمههایی که به سنگ فرشها میکوبیدند. اگر آنها با هم بزرگ نشده بودند، کامران ممکن بود به این گستاخی با روشی ناشیانه از حل مسئله پاسخ دهد: نیروی وحشیانه. اما بعد، این بیتفاوتی حازان نسبت به شگفتیها بود که او را برای نقشش به عنوان وزیر ایده آل میکرد. کامران نمیتوانست چاپلوسها را تحمل کند. حازان با آرامش زیاد گفت: «شما از یک احمق هم بدتر هستید، میدونستید؟ شما باید به قدیمی ترین درخت بنزس میخکوب میشدید. باید بذارم سوسکها گوشت رو ازاستخوانهاتون جدا کنن.» کامران چیزی نگفت. «ممکنه هفتهها طول بکشه.» حازان به او رسیده بود، و حالا به راحتی قدمهایش را تنظیم میکرد. «با خوشحالی تماشا میکردم که چشمهاتون رو میخوردن.» «مطمئنا اغراق میکنی.» «تضمین میدم که اغراق نمیکنم.» بدون هشدار، کامران متوقف شد؛
در تحسین حازان، وزیر تردید نکرد. دو مرد جوان به سرعت چرخیدند تا رو به روی هم قرار بگیرند. حازان زمانی پسری بود که زانوهایش شبیه مفاصل افرادی بود که دچار آماس مفصلی بودند؛ در کودکی، به سختی میتوانست صاف بایستد تا جانش را نجات دهد. کامران نمیتوانست از تحسین تفاوت حازان با آن زمانش خودداری کند، از پسری که به مردی تبدیل شده بود که با لبخند تهدید به کشتن شاهزاده میکرد. با احترامی اجباری، کامران به چشمان وزیرش نگاه کرد. آنها هم قد بودند، او و حازان تقریبا، ساختار بدنی مشابه و اجزای چهرۀ کاملا متفاوت داشتند. کامران گفت: «نه.» حتی برای خودش هم خسته به نظر میرسید. لبۀ تیز خشمش شروع به محو شدن کرده بود. «در مورد اشتیاق تو برای مرگ وحشیانۀ من، هیچ شکی ندارم. فقط به ارزیابیت از آسیبی که ادعا میکنی وارد کردم اشاره میکنم.» چشمان فندقی حازان در آن لحظه درخشید، تنها نشانۀ بیرونی از کلافگیاش …









