
دانلود رمان فنتزما pdf از کیلی اسمیت
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: بزرگسال، دارک، عاشقانه، گوتیک
خلاصه رمان فنتزما
اوفلیا نمیخواست قهرمان باشد. فقط میخواست خواهرش را پس بگیرد. اما وقتی درهای عمارت بسته شدند، او فهمید که این مکان زنده است و تشنهی روح انسانها. قوانین سادهاند: زنده بمان. دل نبند. ولی هیچ قانونی نمیتواند در برابر نگاه سردِ پسری که از دل تاریکی آمده، دوام بیاورد. در این رقابت، آرزو بهایی دارد که تنها شجاعان میپردازند … یا احمقان عاشق …
قسمتی از رمان فنتزما
“کسب و کار احضار روح؛ یک شب تا فانتاسما” صدای کوبیدن بیوقفه به در ورودی میآمد. اوفلیا با آن صدا چشمانش را به زور باز کرد. با بیمیلی از تختش بلند شد و در اتاقش دنبال چیزی مناسب گشت تا بپوشد، قبل از اینکه به پایین برود و ببیند این همه سر و صدا برای چیست. ژنوویو هم سرش را از لای در اتاقش بیرون آورده بود، چشمانش از عصبانیت به خاطر این مزاحمت بیموقع پر بود. از پف زیر چشمان خواهرش، اوفلیا نتیجه گرفت که هیچکدامشان شب قبل زیاد نخوابیدهاند. اوفلیا تا پاسی از شب – زمان بین نیمه شب تا چهار صبح که پرده بین دنیای فانی و آن دنیا نازکترین حالت را داشت – بعد از بازگشت از آن سواری عجولانه با کالسکه، بیدار مانده بود و نمیتوانست از فکر کردن به آیندهاش، جادویش، عجیب بودن گردنبندش که دور گلویش میتپید… دست بردارد. حالا، اوفلیا چشمانش را مالید و در ورودی را باز کرد، در برابر نور آفتاب صبحگاهی که از ورودی به داخل میتابید،
تند تند پلک زد. وقتی لکههای جلوی دیدش بالاخره پاک شد، دو مرد را دید که روی ایوان جلوی عمارت ایستاده بودند، هیچکدامشان را نمیشناخت، و به نظر میرسید که ترجیح میدهند هر جایی به جز عمارت گریم در این ساعت صبح باشند. اتفاقاً، او هم آرزو میکرد که آنها هر جایی به جز ایوان جلوی خانهاش باشند. «اوفلیا گریم؟» مرد اول پرسید. او یک آقای مسنتر و چهارشانه با سبیل پرپشت نمکی بود که کمی کج بود. همکارش خیلی جوانتر و لاغرتر بود، موها و ریشش قرمز روشن بود که با کت و شلوار سه تکه خاکستری و بی روحش تضاد زیادی داشت. هر دو به رزهای قرمز نامرتبی که از تیرهای ایوان آویزان بودند، طوری نگاه میکردند که انگار چاقو هستند نه گل. اوفلیا فرض کرد که دیدن رزهایی که به این شکل و در این مکان رشد میکنند برای آنها عجیب است، اما رزها روش مورد علاقه مادرش برای دور نگه داشتن ارواح ناخواسته از خانه و نگه داشتن ارواح احضار شده در داخل بودند.
آنها بوتههای زیادی از آنها در اطراف نمای بیرونی عمارت گریم داشتند که از روی شبکههای روی نمای خانه بالا میرفتند، و همچنین در امتداد نرده و دروازههای جلویی قرار داشتند. «ارواح مرده نمیتوانند از رزهای قرمز عبور کنند،» مادرش همیشه زمزمه میکرد. «میتوانم کمکتان کنم؟» اوفلیا پرسید، نه با بیمهری، اما به گونهای که نشان میداد این زمان لزوماً مناسب نیست. ژنوویو پشت سرش ایستاد و از بالای شانه اوفلیا به مردها خیره شد. «کدوم بیشرفی این وقت صبح در خونه مردم رو میکوبه؟ مادرم دیگه اینجا نیست که وقت ملاقات بده. اگه فامیل مردهای دارید، باید مثل بقیه ما زجر بکشید!» ژنوویو با عصبانیت گفت، و اوفلیا مجبور شد لبهایش را به هم فشار دهد تا نخندد. مردها به اندازه او سرگرم نشده بودند. «ببخشید بابت این سرکشی بیبرنامه. اسم من آقای موتون است، و این هم آقای الفیت است،» مرد سبیل دار گفت. «ما از بانک شهر نیواورلئان هستیم. میتوانیم بیاییم داخل؟» …









