دانلود رمان همدوس pdf از سرو روحی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی، خانوادگی
خلاصه رمان همدوس
افروز اَحرار ، دانشجویی که هیچ چیزی از جزییات و حتی کلیات زندگی اش را دوست ندارد. نامزدش را دوست ندارد، رشته ی تحصیلی اش را دوست ندارد، خانواده اش را دوست ندارد … روزگارش را دوست ندارد و با همه ی این اوصاف هنوز با همان قواعد و قوانین پیش میرود و هر روز نا امید تر و مایوس تر از دیروز صبح را شب میکند، درونش پراز انرژی و رویاست و بیرونش سرد و پراز خواسته های بی سرانجام. مثل ققنوسی که از آتش می ترسد. از زاده شدن دوباره می ترسد… هَمدوس روایت آدم هایی است که در شرایطی قرار میگیرند که هرگز نمیخواستند اما ادامه اش میدهند تا آخرین روزی که نفس میکشند …
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان شبی که خواستمت
دانلود رمان مرد خودخواه من
قسمتی از رمان
پدرم مخالفت کرد وقتی هزینه ی رفت و آمد به زاهدان را برآورد کرد. گفت پزشکی را هرجا بخوانی پزشکی… آخر گفت : برو آزاد … و وقتی هزینه ی آزاد را سر انگشتی حساب کرد گفت: مهم این بود قبول شوی… هفت سال درس بخوانی … آخرش که چی؟ دکتر شوی و آمپول به مردهای قلچماق بزنی؟! توی درمانگاه ها نفرات اول مریض ها، همین اراذل و چاقو کش های خیابان هستند که در نزاع های خیابانی چاقو خوردند ! برو آزاد کارمانناسی ! شیمی رشته ی خوبی است! پدرم احمق نبود اما اصول خودش را داشت. دوست نداشت بروم یک شهر غریب و هفت سال بمانم. دوست نداشت هزینه ی هفت سال درس خواندنم را بدهد. دوست داشت زودتر درسم تمام شود تا هزینه ای برایش نداشته باشم. التماسش کردم تا برود بنیاد شهید. انقدر آنجا فرمانده و آشنا داشت که به راحتی میتوانستند با سهمیه من را به دانشگاه تهران منتقل کنند.
اما گفت: برای گرفتن سهمیه ی دانشگاه تو نجنگیدم…! پدرم مرد بدی نبود اما خوب هم نبود. حرف باید حرف خودش می بود. مادرم در اصولش دخالت نمیکرد هیچ، هوایش هم داشت. مادر بود حق میدادم دلش نخواهد به شهر دور بروم. خواستم سال بعد بمانم اما محروم بودم. چون انتخاب کرده بودم و قبول شده بودم. برای پدرم عار بود سه سال پشت کنکور بمانم! گفت برو لیسانستو بگیر خواستی بعد کنکور بده پزشکی تهران قبول شو! حق نداری خونه نشین باشی… فواد خواست به دادم برسد، گفت با من ازدواج کند به تهران منتقل میشود. اصلا اگر منتقل نشد با هم به زاهدان میرویم. میمانیم زندگی میکنیم… پدرم مخالفت کرد. انقدری که میخواست فواد را از خانه اش بیرون کند… گفت حق ندارد اسم من را بیاورد.
گفت بعد از این همه سال همسفره بودن و نون و نمک خوردن خوب مزدمان را کف دستمان گذاشته … گفت دخترش را به تخم و ترکه ی بعثی ها نمی دهد … گفت اسم افروز را بیاورد اتش افروز زندگی اش می شود. انقدر گفت که فواد ساکت شد. همه ی زور زدن های من و فواد … اخر سر ثبت نام در رشته ی شیمی کاربردی بود و فواد از چشم پدرم افتادن! بچه ی جنگ بود… پدر و مادرم هم بچه ی خرمشهر… پدرم هشت سال جنگید … برادرهایش همه شهید شدند و پدر ومادرش هم در بمباران… خودش هم در آرزوی شهادت هی رفت و جنگید هی رفت و جنگید اخرش شهید نشد … اسیر هم نشد… جانباز آنچنانی هم نشد… ولی اعصاب و روانش، گند زندگی ما شد…