رمان سرا
دانلود رمان جدید رمان عاشقانه
رمان سرا
دانلود رمان بی رویا pdf از الهه محمدی

 

دانلود رمان بی رویا pdf از  الهه محمدی

با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر

ژانر رمان: عاشقانه، هیجانی

خلاصه رمان بی رویا

خودِ واقعی‌ات را آن‌زمان شناختم که دستانم در آغوش دستانت آرام گرفته بود… پس از آن، هرچه بود سایه‌ای از رویا بود، نه بیشتر!

رمان های پیشنهادی:

دانلود رمان مهیل

دانلود رمان توسکا

قسمتی از رمان

وارد خیابان که شد، ساز را دوباره بالا انداخت. سعی میکرد با سرعت بدود تا از آن خانه فاصله بگیرد. سخت بود با سازی مثل سنتور دویدن. مدام پشت پا و کمرش میخورد. گام هایش را کند میکرد، گرفتار میشد. دوید و نفسش توی هوای سرد بخاری سفید میشد. کمکم صدای خسخس سینه اش را میشنید. هیچ بوفکوری از خیابان رد نمیشد. اگر گیر می افتاد قولنامه هم پیدا نمیکرد برای خلاصی از بازداشتگاه. سند که بماند! نمیخواست به کسی هم رو بزند. خصوصا امیرطاها. خیابان پهن رو به اتمام بود که نور آژیر پلیس توی آسفالت افتاد. جز درهای بزر ِگ ویلایی و باغ های طول و دراز، شکافی نبود تویش بچپد. نه عقب کوتاهی نشین و نه راه درویی. نرسیده به سر خیابان، ماشین گشت کمی جلوتر از قدم هایش ایستاد.

مأموری پیاده شد. به عقب برگشت. مأمور برایش ایست کشید. توجه نکرد و دوید. ماشین که عقبگرد کرد، فهمید بیخیالش نمیشوند. تا سرعت گرفت، موتورسواری همپایش شد. کنارش توقف کرد. بی آنکه کلاه کاسکتش را بالا بزند، سرش را به پشت سرش پرت کرد: -بپر بالا. نمیخواست سوار شود. ماشین گشت در حال نزدیک شدن بود. با صدای “زود باش” که اینبار سرش تشر زد، پهلوی موتورسوار را گرفت و پشتش نشست. گاز موتور پُر شد و خلاف جهت ماشین گشت رفت. ماشین گشت هم به دنبالشان. فاصلهشان آنقدر زیاد نبود که بهشان نرسند. بالاخره ماشین گشت جلویشان پیچید و موتورسوار را متوقف کرد. امیرطاها بلافاصله پایین آمد و برای جواب دادن آماده شد: -شب بخیر جناب سروان. چیزی شده؟

مرد ابروهایش را تیز توی هم کشید: -چرا ایست دادم توجه نکردی؟ -فک نمیکردم با من باشید. نگاهی سفیهانه به معنای “خودتی” بهش انداخت و جلو رفت. کنار موتور ایستاد و به دختر نگاه کرد: -خوب با همدستی هم فرار میکنید. از توی عروسی بیرون زدی دیگه. موهای وز شده اش را توی روسری هل داد و دماغش را بالا کشید. آبش راه افتاده بود. نگا ِه درشت و روشنش مثل شمع آب شد: -عروسی چیه! کلاس خصوصی داشتم. دیرم شده بود، با سرعت میرفتم. فرار چرا؟ مگه خلاف کردم؟ -کلاس خصوصی این وقت شب؟ امیرطاها جلو آمد: -بهش گفتم صبر کنه بیام دنبالش. دیر کردم تنها راه افتاده. -گوشای من درازه؟ -اختیار دارید قربان. این چه حرفیه؟ -شاگرد! ساعت ۱شب؟ -من دیر اومدم. کلاسش زودتر تموم میشه.

نگاه ستوان دوری بینشان زد: -کم نون بهم قرض بدید. ریختن تو خونه و ارکسترو جمع کردن. این خانومم از ویلا اومده بیرون. -شما مطمئنید از توی ویلای مورد نظر اومده بیرون؟ مرد به ماشین اشاره کرد: -بشین خانم! خونه ای که کلاس خصوصی داشتید نشون بدید. تحقیقات به نفع شما باشه، آزادید. آب دهانش را قورت داد و به امیرطاها نگاه کرد. جلو رفت و برایش سینه سپر کرد: -بر فرض که تو عروسی بوده باشه و ببریدش. یه تعهد میگیرید و ولش میکنید دیگه. با نوک انگشت به سینه ی امیرطاها زد: -عوضش یاد میگیره هر جایی نره. دروغم نگه. -حالا ایندفعه رو ندید بگیرید خودم دیگه نمیزارم اینورا چرخ بخوره. -اصلا جنابعالی؟ از ابروهای گرهی شده ی ستوان نترسید: -زنمه قربون. -مدرکتو بیار کلانتری تحویلش بگیر.

  • اشتراک گذاری
خلاصه کتاب
خودِ واقعی‌ات را آن‌زمان شناختم که دستانم در آغوش دستانت آرام گرفته بود... پس از آن، هرچه بود سایه‌ای از رویا بود، نه بیشتر!
مشخصات کتاب
  • نام کتاب
    بی رویا
  • ژانر
    عاشقانه، هیجانی
  • نویسنده
    الهه محمدی
  • ملیت
    ایرانی
  • ویراستار
    رمانسرا
  • صفحات
    2835
خرید کتاب
50,000 تومان
دانلود بلافاصله بعد از پرداخت
اگر نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • admin
  • 74 بازدید
  • 50,000 تومان
  • برچسب ها:
موضوعات
ورود کاربران

کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان سرا " میباشد.