دانلود رمان عشق اجباری pdf از تینا برزگری
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر و PDF
ژانر رمان: عاشقانه، ازدواج اجباری
زندگی تینا با ترسی شروع میشود که هرگز انتظارش را نداشت. ناچاری و فشارهای زندگی او را به مسیری سوق میدهند که باید با سعید ازدواج کند. سعید، پسری که تینا را بهزور وارد زندگی خود میکند، با حضور قاطع و خواستههای غیرقابل انکارش، او را به انتخابی دشوار وادار میکند. تینا در ابتدای این ازدواج احساس سنگینی میکند، اما این اجبار، آرامآرام به بذر عشق تبدیل میشود. آنچه در ابتدا تنها یک قرارداد اجتماعی به نظر میرسید، با گذشت زمان به عشقی عمیق تبدیل میشود. عشق همان است که، به قول سید سجاد ابطحی، همه چیز را توجیه میکند.
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان آناشید
دانلود رمان دلدادگی شیطان
دانلود رمان نیلای
بخشی از رمان
بعدازخداحافظی ازداییم از ماشینش زدم بیرون و سوار یه ماشین شدم و آدرس خونمون رو بهش دادم. همه راه رو داشتم به کار اون بیشعور فکر میکردم و تصمیم گرفتم که به کسی در این مورد چیزی نگم، با صدای راننده تاکسی به خودم اومدم و کرایه ش و حساب کردم و پیاده شدم. با کلیدم دره خونمون رو باز کردم و رفتم تو خونه به مامانم که تو آشپزخونه بود، سلام دادم و به بابام که رو مبل نشسته بود و داشت روزنامه می خوند باز سلام دادم و راه اتاقم و که با هشت تا پله از طبمه ی پایین جدا میشد رو در پی گرفتم و هشت تا پله رو رفتم بالا و باز چهار تا پله رفتم که دو تا در اونجا هست که در سمت چپی در اتاق منه، درو باز کردم و رفتم تو اتاق و لباس های بیرونم و با لباس خواب هام عوض کردم و خودم و انداختم روی تخت داشتم
به ماجرا های امروز که واسم پیش اومده فکر میکردم که مامان: تینابیا شام، تینا:من نمیخورم،خودتون بخورید. مامان: تیناپاشو بیا شامت و بخور، تینا: این دفعه با صدای بلند با صدایی که بیشتر به داد شباهت داشت، گفتم: من نمیخورم خودتون بخورید. با فکر های جور وا جور به خواب رفتم. تینا: صبح با صدایی که معلوم بود از تو آشپز خونه بود چشم هام رو باز کردم، کش ولوسی به بدنم دادم و از تخت اومدم پایین لباس خواب هام رو با یه لباس بلند و با یه شلوار عوض کردم و رفتم پایین، مامانم تو آشپز خونه داشت کار می کرد، تینا: سلام مامان جونم، صبح بخیر. مامان: سلام عزیزم،صبح تو هم بخیر باشه خانم میدونی ساعت چنده؟ تینا: نگاه کردم به ساعت روی دیوارکه دیدم داره یازده رو نشون میده، به مامانم گفتم که مگه ساعت چنده؟
ساعت یازده دیگه، بعدشم من ولی کاری ندارم واسه ی چی صبح زود پاشم (آخه من نوزده سالم بودو واسه ی کنکور شرکت کرده بودم و منتظر جواب بودم که اونم باید چند ماهی رو صبر میکردم و نتیجش هم شد این چند ماه تو خونه نشستن و صبح ها دیر بلند شدن.) تینا: نشستم پشت صندلی که کناراوپن بودو شروع کردم به خوردن صبحونه تا این که مامان گفت: تینا اون فروشنده ی داییت که یادت هست اسمش سعید بود، دیروز داییت به من زنگ زدو گفت که فروشندش گفته که داییت با من و بابات حرف بزنه،تا ما اجازه بدیم بیان خواستگاری تو، تینا: عصبانیت تمام وجودم رو گرفته بود، با صدای بلند گفتم: خیلی بی جا کرده پسره ی بیشعور، مامان خانم بیخود کرده، فراموشش کن. مامان: نخیر،من دیشب با بابات صحبت کردم و
اونم گفت که بیان تا ببینیم که چی میشه. تینا:اه،حالا کی تشیفرما میشن؟ مامان: منم همون دیشب به داییت گفتم که به فروشندش بگه که امروز بیان. تینا:چچچچچچچی؟ امروز مامان امان از دست کار های تو،امروز ساعت چند؟ مامان:گفتن ساعت هشت و نیم میان. تینا: چقدر آخه آدم باید بیشعور باشه، مردم نمیکن بزاریم اینا شام بخورن بعد، مامان: تا اونا بخوان بیان ما شام می خوریم. تینا: مثلا اون ولت ساعت چند شام می خوریم؟ مامان: مثلا ساعت هفت ما شام مون رو میخوریم، بعد تا ساعت هشت جمع و جور می کنیم. اونا گفتن هشت ونیم میان، ولی اونا همون ساعت نه میرسن، ماهم تا ساعت نه میوه و شیرینی و بمیه ی چیز هارو آماده میکنیم. تینا: خب پس، دستت درد نکنه، من میرم اتاقم.