دانلود رمان استیصال pdf از نسترن اکبریان
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر و PDF
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
همه چیز غرق در بوی خون بود؛ عطری تلخ و سنگین که پس از سالها دوباره در مشام حوا زنده شده بود. بوی گندیدهی قتلی که هرگز از یاد نرفت، حالا تمام دنیای او را تیره و مبهم کرده بود. سایه عشق، با انگشتان اتهام خط میخورد و واقعیت برایش به کابوسی تبدیل شده بود که نمیتوانست از آن فرار کند. او دیوانه نبود، این را با تمام وجودش میدانست. حقیقتی که تنها او از آن باخبر بود، او را در زندانی از تردیدها گرفتار کرده بود، اما دیگران، برچسب دیوانگی را بر پیشانیاش چسبانده بودند، گویی میخواستند او را به مجنون بدل کنند تا گناهان خود را پاک کنند. اما حوا یقین داشت که واقعیت تنها نزد اوست، نه در دروغهایی که دیگران سعی میکردند بر سرش بریزند. در میان این طوفان اتهامات و هیاهوی دروغین، چه کسی جرأت داشت پرده از حقیقت بردارد؟ چه کسی میتوانست بفهمد که پشت این چهرهی مظلوم، چه رازهایی پنهان است؟
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان زالو
دانلود رمان در اسارت ارباب
دانلود رمان نغمه شب
بخشی از رمان
زمزمه ی آهسته اش به زور به گوش رسید. کم کم به سرعتش افزوده شد و این بار ترسیده نامش را صدا زدم این مرد داشت چه میکرد؟ قصدش دیوانگی بود. از سرعت بالا خوف می کردم. هر کس نمیدانست او خوب میدانست که من حساس به سرعت، او خوب می دانست. ارتفاع و سرعت بودم و شاید با این حرکت میخواست نشان دهد خاطرات مرا از یاد برده بود. یا شاید هم مرور روزهایی که با سرعت میراند و من ترسیده نامش را فریاد می زدم… از خیال بچگانه ام دندان بر هم سائیدم و گفتم: کجا داریم میریم؟ جای مشخصی نیست حرف بزن میشنوم. باز هم غرور از کلمه به کلمه ی حرف هایش غرور می چکید و نمی دانستم در آن موقعیت چه چیز را می خواست از زبان من بشنود؟
دست هایم را در هم قفل کردم و سرم را به سمت شیشه چرخاندم. در حالی که به گذر سریع عابرها خیره بودم لب زدم: من مقابل کسی نبودم نمیدونستم امیر داره میاد پیش تو! دلم نمیخواد بیشتر از این حرف بزنم لطفاً بزن کنار من پیاده بشم. داشتم دروغ میگفتم دلم میخواست تا صبح در همان ماشین و کنار او بنشینم و فقط گلایه کنم! آنقدر ناسزایش بگویم که دل شکسته ام آرام شود اما خوب میدانستم چنین چیزی حقیقت نداره؛ شنیدن این واژه از زبان او چه غریبانه راستی اش دروغ میآمد خنده ی هیستریکی سراغم آمد و باعث شد بی اختیار آن آشوب ،ذهنی قهقهه سر دهم و دیوانه وار دستم را به نشان توقف ماشین تکان دهم سنگینی نگاهش را یکی در میان من و جاده میچرخاند
و در انتها با کنار کشیدن ماشین با لحنی که به نظر ترسیده میآمد زمزمه کرد: کلامش خنده ام را تشدید کرد در آن لحظه واقعاً دیوانه به نظر می رسیدم اما فشار تلقی شده این بار به جای اشک خنده را پیش گرفته و هیچ جوره بند نمی آمد! از سوی دیگر کلماتی که از زبان او به کار می رفت واقعاً مضحک می ماند حرف از حقیقت میزد و حال مرا جویا می شد. در آن لحظه چه قدر حرکاتش غیر طبیعی به نظر می رسید که از شدت تعجب مرا به خنده انداخته بودند. بعد از حدود یک دقیقه خندیدن به سختی خنده ام را مهار کردم و با نوک انگشت اشک راه گرفته از کنار چشمم را پاک کردم در همین حین در چشمانش تیز شدم و غریدم: حقیقت؟! مگه اصلاً چنین چیز رو میشناسی؟!
سرش را به سمت پنجره چرخاند و پاسخی نداد. با انگشت شصت لبش را به بازی گرفت و مجدداً ماشین را استارت کرد قبل از آن که به حرکت بیافتد خواستم از ماشین پیاده شوم اما هنگام کشیدن دستگیره با در قفل مواجه شدم با بی خیال از اعصاب خراب من رانندگی میکرد زمزمه و تهدیدوار لب زدم: چرا در رو باز نمیکنی؟ کجا داری میری مگه حرف هات تموم نشد! تک خندهای عصبی کردم و سرم را به سمت شیشه چرخاندم. رفتارش، حرف هایش و حتی کردنش تغییری نکرده بود؛ همچنان غرور در تک تک حرکاتش موج میزد با این تفاوت که حال نگاهش نیز رنگ سردی گرفته بود با دیدن مغازه های تکراری مسیر خانه مان، سمتش چرخیدم.