رمان سرا
دانلود رمان جدید رمان عاشقانه
رمان سرا
پست های ویژه
رمان عسرت(تصادف‌ عشق) pdf از آتنا امانی

 

دانلود رمان عسرت(تصادف‌ عشق) pdf از آتنا امانی

با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر 

ژانر رمان: عاشقانه، هیجانی

 

خلاصه رمان عسرت(تصادف‌ عشق)

دلیا دختری که بعد از مست دستگیر شدن، مجبور به هم‌خونه شدن با پسرعموی دخترباز و عیاشش که نامزد داره میشه و یک شب وقتی مست می‌کنن حامله میشه و…

رمان های پیشنهادی:

دانلود رمان راز شبانه

دانلود رمان فاتح

قسمتی از رمان

دو دستش رو بهم کوبید. دلیا کفری نگاهش کرد که بالاخره به حرف آمد. – مهمونی سامان با شنیدن اسم سامان چشم هایش برق زد ولی از طرفی دلخور شد. تا خودش دعوتش نمیکرد، نمیرفت! آب دهانش را به سختی پایین فرستاد و گفت: – تا خودش دعوت نکنه نمیام!

پسرک ضربه ای به سر خود زد. – میدونی که اون بدتر از تو، غرورش نمیزاره! چشمی در کاسه چرخاند ، دست روی نقطه ضعف پسر روبه رویش گذاشت. – باشه پس من و هانا نمیایم. کامیار کلافه نگاهش کرد و با لحنی مظلوم که درش حرص نهفته بود، پرسید. – به اون چیکار داری؟

با یک دست پسر را کنار زد. – دیگه دیگهبه سمت خانه راه گرفت و در راه به جای فکر به ماشینش به سامان دخترباز فکر کرد. هرگاه لایو میذاشت، دخترها از سر و کولش بالا میرفتند.

دلیا هم تظاهر میکرد از او خوشش میآید تا نزدیکش شود، آن هم برای گرفتن انتقام آلمای پانزده ساله ای که بعد از تجاوز سامان خودکشی کرد و هیچکس جز او دلیلش را نفهمید.

زنگ در را فشرد و بعد از پاسخ تکراری منم به یاد آورد که خودش کلید دارد. نفس را بیرون فرستاد و وارد خانه شد، بعد از فوت پدرش، همرا خاله بزرگش و داییاش با بچه هایشان در یک خانه زندگی میکردند.

نرگس دخترخاله اش بود و عزیز کرده همه، بعد از مرگ او فقط یک سال مادربزرگش دوام آورد و بعد سرطان گرفت و فوت کرد. بوسه ای روی گونه مادرش کاشت و به اتاق مشترکشان رفت. دایی و خاله اش طلاق گرفته بودند، حضانت فرزندان خود را گرفته و باهم بزرگشان کردند.

روی تخت دراز کشید و به خواب فرو رفت. با صدای زنگ موبایلش بیدار شد و با دیدن اسم سامان از جا پرید. گلویی صاف کرد و جواب داد. بعد از سلام و احوالپرسی مرد پشت خط گفت: – شب منتظرتم.

با گفتن باشه ای با ناز قطع کرد. نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن عقربه کوچک روی پنج خود را در حمام پرت کرد. بعد از حاضر شدن خود را از نظر گذراند و بوسه ای در آینه برای خودش فرستاد. درست به موقع هانا زنگ زد و اجازهاش را از مادرش گرفت.

دستی زد و مانتو بلندش را تن کرد تا لباس کوتاه و تنگش معلوم نشود. اگر داییاش یا پسرخاله دیوانش میدیدند، رفتنش غیرممکن بود. با خداحافظی از خانه بیرون رفت که در پارکینگ با پسرداییش رو به رو شد

  • اشتراک گذاری
خرید کتاب
40,000 تومان
دانلود بلافاصله بعد از پرداخت
اگر نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • admin
  • 209 بازدید
  • 40,000 تومان
  • برچسب ها:
دیگر نوشته های
موضوعات
ورود کاربران

کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان سرا " میباشد.