دانلود رمان بهار رسوایی pdf از حدیثه ورمز
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه، انتقامی، ازدواج اجباری
خلاصه رمان بهار رسوایی
عمران، بوکسوری کلهشق و خشن، در مسیر انتقامی کورکورانه از بهزاد، تصمیم میگیرد از نزدیکترین راه ضربه بزند: خواهرش، بهار. پسری متعصب و بیپروا که هیچ قاعدهای برایش معنا ندارد، بهاری را وارد بازی خطرناکی میکند؛ دختری که نامزد پسرعمویش است. اما وقتی عمران حرمت را زیر پا میگذارد و به بهار دستدرازی میکند، خانواده او را مجبور به ازدواج با بهار میکنند. ازدواجی ناخواسته که نه تنها آتش کینهی عمران را خاموش نمیکند، بلکه شعلههای انتقام را شدیدتر از همیشه شعلهور میسازد…
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان زیر آسمانی به رنگ خون
دانلود رمان دارکوب
قسمتی از رمان
نمی دانم عمه چه چیزی زیر گوش زن عمو نرگس گفت که او پر حرف نگاهم کرد. از ترس خان جون و عمو احمد نیش و کنایه زدن هایش را برای بعد نگه داشت. عباس با چهره ای در هم، روی مبل تک نفر ه نشست بیشتر غذاها دست نخورده بودند. عمران، عماد و حتی علی سعی کرده بودند بی احترامی نکنند و تا به اینجای مجلس در آرامش کامل به سر می بردند. در آن طرف خانه نیز بهنام و بهزاد ساکت ترین فرد در خانه بودند بودنشان به قدری کم رنگ بود که هر چند لحظه یک بار نگاه می کردم تا از بودنشان مطمئن شوم. سمیرا همراه من در جمع کردن سفره مدام از پذیرایی به آشپزخانه می رفت و سعیده برا ی شستن دست هایش پنج دقیقها ی بود که وقتش را در سرویس گذرانده بود.
بالاخره همه چیز تمام شد و این دورهمی نهایتا یک ساعت و یا کمتر ادامه داشت همه در سکوت وهم آوری فرو رفته بودند و دیگر عمو احمد و آقا بهروز هم حرفی برای گفتند نداشتند خاموشی خانه را پچ پچ های علی با آقا بهروز در هم شکست، گویی سبک سنگین می کردند که کدامشان شروع کننده ی اصل ماجرا باشند عمه لیلا که فرصت را غنیمت شمرده بود، سرش ر ا از چارچوب آشپزخانه بیرون کشید. عمه جان بیا یه لحظه – بشقاب میوه را مقابل خان جون گذاشت. همان نارنگی نیمه و نصفه را هم اگر می خورد، برایش خوب بود. وارد آشپزخانه شدم. زن عمو نرگس و سعیده نیز آنجا بودند صدا ی آقابهروز که برا ی بیان خواسته اش دست دست می کرد، توجه ام را از عمه گرفت و موشکافانه به آن ها نگاه کردم.
چای هایی که سمیرا ریخته بود را در سینک خالی می کرد آنقدر رنگشان روشن بود که یقینا اگر به پدیزایی می رسید. آبرو برای زن عمو نمی ماند. صدا ی غرغر هایش نیز می آمد! گفتم روشن بریز نگفتم که آب بگیر تو استکان. با برگشتن سعیده، نگاهم را به عمه دوختم چادرش را رو ی گردنش افتاده بود و گوشش به حرف های عمو بود اوضاع کم کم رو به تشنج می رفت، بهزاد خودداری نکرده و در برابر حر ف های آقا بهروز جبهه گرفته بود. گوش به عمه سپردم. بله عمه؟ – دستم ر ا برای تسلط بیشتر حرف هایش میان دستان ش گرفت شنیدم که کم کم زندگیتو شرو ع کردی؛ یعنی خب -…زندگی زناشوییت منظورمه. در سکوت منتظر ادامه ی حرف هایش بودم ببین عزیزم زندگی خیلی سخت نیست
تو از پسش برمیای، این پسره هم شکر خدا انگار خوبه برادرت بهنام… میگفت اهل دود و دم نیست، خان جون. عصبی میان حرفش پریدم داداش بهنام تازه نگرانم شده ببینه که عمران اهل دود و دمه یا خان جون الان یادش افتاد ه که بای د به فکر من مباشن؟ تلخ شده بودم. تندی می کردم با عزیزانم که روزی برای از دست ندادن و آزرده نکردنشان پا در این راه گذاشته بودم دستم را از میان دستش بیرون کشیدم و به صندلی تکیه دادم. بهشون بگو دل نگران من نباشن نه اونا زیر چشمی به زن عمو که آخرین استکان را زیر شیر سماور گرفته بود، نگاه کردم. عباس با برخورد استکان درون سینی و عقب پریدن زن عمو، عمه سراسیمه از جا بلند شد و کنارشان رفت. چیزی نیست استکان از دستم لیز خورد.