رمان سرا
دانلود رمان جدید رمان عاشقانه
رمان سرا
دانلود رمان خواب زده pdf از الناز محمدی

دانلود رمان خواب زده pdf از الناز محمدی

با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر 

ژانر رمان: عاشقانه

خلاصه رمان خواب زده

با چشم هایی منتظر و بیقرار به مردی که پشت میز نشسته بود نگاه می کرد. منتظر لب گشودن او بود.

آن همه صبوری و خونسردی مرد آزارش می داد. چه می دانست در دل او چه آشوبی است. عاقبت نگاه مضطر و بی تابش

را به سمت همراهش چرخاند. مرد جوان چشم بر هم گذاشت. یعنی حالش را می فهمد. سپس با صدای همیشه گیرا و بمش،

شمرده ولی نگران پرسید: خب آقای مودت، می شنویم! آقای مودت روان نویس گران قیمت و طلایی رنگش

را روی اوراق مقابلش گذاشت و دست به ته ریش چانه اش کشید و گفت: پرونده پیچیده ایه. خیلی پیچیده!

لب های بهار لرزید. اون بی گناهه…

رمان های پیشنهادی:

دانلود رمان فال نیک

دانلود رمان جوزا

قسمتی از رمان

ماشین سر کوچه توقف کرد. بهار به کیان نگاه کرد و گفت: – یعنی فردا ممکنه یه خبر خوب بهمون بدن و بگن میشه

امید داشت؟ کیان خنده اش گرفت. – خمیرم بخواد عمل بیاد مدت می بره دختر خوب. این که کار قضاییه!

یه کم دیگه صبر کن درست میشه انشاا…! – درست میشه یعنی میاد خونه دیگه کیان، نه؟ لبخند کیان محو شد.

این یک سال دوندگی و بی خبری و بد خبری، از بهار زنی ساخته بود که آماده یک تلنگر برای فرو ریختن بود

اما مصرانه روی پا ایستاده بود تا نشان دهد همیشه امید دارد و تا رگ حیاتش می زند دست از تلاش نمی کشد ولی ممکن بود این تعجیل ها کار دستش دهد.

همان طور که چند ماه پیش با اشتباه گرفتن یک سری اراذل و اوباش با خانواده روژان کم مانده بود سرش

را به باد دهد. ساق دستش را روی فرمان ماشین گذاشت و کامل به سمت بهار چرخید. آرام گفت: – به من اعتماد داری؟

بهار سرش را پایین انداخت. از روی او شرمنده بود. نمی توانست اتفاقات گذشته را فراموش کند اما در آن وانفسا

تنها کسی بود که به فریادش رسید. قبلا جواب این سوال را طور دیگری داده بود اما حالا… – پس نداری. فوری سر بلند کرد و گفت:

– الان بعد از خدا اطمینانم به توئه کیان. امیدم به توئه. کیان نگاهش را از چهره ی او برداشت و گفت: – پس برو خونه و مطمئن باش منم

همه ی تلاشمو می کنم. -ممنونم به خاطر… کیان دست بلندکرد و او ساکت شد. -فقط به خاطر تو نیست.

پس لزومی نداره تشکر کنی. اون پاره ی تن خودمم هست. بهار رطوبت گوشه پلکش را گرفت و با صدایی بغض دار گفت:

-کاش این جوری نمی شد. تازه داشتیم مثل آدمای عادی زندگیمونو می کردیم. کیان آهی کشید.

-وقتی همه چیو جز غرور و کله شقیو دشمن خودت بدونی عقوبتش میشه همین! مخمصه ای که پا به هر طرفش میذاری

میشه باتلاق و می خواد پایین بکشتت. اگه درست قدم برنداری و پات تو تله بیفته سخت میشه بی خیال تله شد.

یا شکار میشی یا باید یه عمر با اون تله و ترس از شکار زندگی کنی…


  • اشتراک گذاری
اگر نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • admin
  • 169 بازدید
  • برچسب ها:
مطالب مرتبط
موضوعات
ورود کاربران

کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان سرا " میباشد.