دانلود رمان ساعت تلخ شنی pdf از مریم سلطانی برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
صدای پیاپی زنگ و دستی که همزمان روی در می کوبید، چرتم را پاره کرد و چشمان گشاد شده ام را سمت در کشاند. با قلبی ترسیده و پر تپش وسط اتاق نشستم. صدای کوبیدن در که محکم تر از قبل بلند شد، نفهمیدم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم و ترسیده مامان را که وسط هال ایستاده بود نگاه کردم. هاج و واج و لرز کنان چادرش را از روی چوب لباسی نزدیک در کشید و گفت: -نمیدونم والا. هر کیه بد جور هول و ول افتاده به جونش انگار، در رو از جا کند! -بابا کو؟ در هال را باز کرد و بیرون رفت…
روی پله ی کوتاه جلوی در نشستم و به بوته ی یاسی که چسبیده به دیوار، قدی علم کرده بود خیره شدم. به برگ های سبز کوچکش و شکوفه های زرد و سفیدش که با وزش نسیم تمام هوای حیاط را پر از عطر خوش بویش کرده بود. قدم های کوبانی از پشت در که همراه با همهمه ای بود، مجال فکر کردن به آنچه که شنیده بودم را نداد و بی اختیار پنجه هایم را روی چادری که روی پاهایم داشتم مشت کرد. صدای پرهراسی که می گفت: -بدو دانیال، آمبولانس
سرکوچه س برو بگو بیاد تو کوچه… را به خوبی شناختم. صدای کسی که سادات خانوم گفته بود مسبب حال بد آقا رسول اوست و خواسته اش… آراس است و قلبی که بی گدار باخته بود!… یادم که به چهره ی رنگ پریده اش جلوی در خانه شان افتاد، ناخودآگاه پر چادر مامان را روی صورت خشکم کشیدم و با صدای در هال سر گرداندم. خورشید دست به دیوار کنارش گرفت و وارد ایوان شد. مرا که رمقی در پاهایم نمانده بود که بایستادم و از آن حال
زار بیرون بیایم نگاه کرد و پرسید: -چرا اونجا نشستی ننه؟ مادرت کو؟… صدای تک آژیر آمبولانس بی اختیار هراسی به دلم انداخت. نگاه خورشید از رویم گذشت و به دیوار کنارم رسید. -صدای چی بود؟ آمبولانس بود؟ کسی طوریش شده خدایی نکرده؟ با هزار زور و زحمت از جا بلند شدم. گوشم را روی همهمه ی بیرون و در ماشینی که باز و بسته شد بستم و جلو رفتم. -حال آقا رسول به هم خورده. -دوباره؟ دو پله ای که به ایوان می رسید را بالا رفتم و…