دانلود رمان خلسه های تاریکی (جلد دوم) pdf از سجاد مردومی سادات برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
همانند آتشی از پسِ خاکستر… جنگی عظیم در پیش است! تاریکی طُغیان می کند… و روشنایی در سایهها فرو میرود. اما.. پادشاهی به پا خواهد خواست… از میانِ دو سپاه اهریمنان و خدایان… دژهایِ آسمان در هم خواهد شکست… و زمانی فرا خواهد رسید… که جهان… غرق در خون و آتش بر هم بریزد… آنگاه ستاره ای در شرق ظهور می کند… ستاره ای که همه یِ پرچم ها… همه یِ نژادها… از او اطاعت خواهند کرد.. و در میانِ خلسه هایِ تاریکی.. با هر آنچه می پِندارید… جنگ خواهد کرد…
تاریکی… تاریکی مطلق… و ذره ای سکوت… سکوتی قدرتمند… و یک نور کم سو که از دوردست ها به چشم می خورد… ناگهان چرخ های آهنین کالسکه سلطنتی بر روی سنگ فرش خیابان های شلوغ شهر ماقریم فروافتاد و با تکان های شدیدی… باعث بیدار شدن آکین دژا… که در خوابی عمیق فرو رفته بود؛ شد….! صدای قطره های نم نم باران که بر بام کالسکه فرومی افتاد و صدای بازاریان که برای فروش محصولات خود فریاد می کشیدند…
صدای پای اسب ها و ارابه های بارکش… و کلا صدای شلوغی و قهقهه های بچه های خردسال.. از پشت پنجره ی کالسکه به خوبی شنیده می شدند… شهر شلوغ بود… و جمعیت زیادی در رفت و آمد بودند… آکین دژا چشمان خود را مالش داد… سپس با دست راستش که انگشتری با نگین زرد رنگ بر آن وجود داشت؛ موهای آشفته ی خود را مرتب کرد… و سپس پرده را برکشید… تاریکی داخل اتاق کالسکه، چشمان زیبای او را عادت داده بودند…
و وقتی نور بیرون بر چهره ی او تابیدن گرفت… کمی او را اذیت میکرد… هوای ابری بارانی… ساخت مانهای بلند و مجلل نجیب زادگان در کنار خیابان های اطراف قصر… مردمان با اشتیاق و شاد… و قصر عظیم حاکم شهر که در وسط شهر… از همه جای شهر به خوبی دیده میشد… تمام منظره هایی بودند که او میدید! سپس با احساس سر دردی خفیف… پنجره را باز کرد و از سرباز سواره ای که در کنار کالسکه حرکت می کرد پرسید: ما کجا هستیم سرباز!؟