پست های ویژه
دانلود رمان خیزش سایه ها (جلد پنجم) pdf از سجاد مردومی سادات برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
شاید سخت باشه… تغییر… و دروغ باشه… تقدیر!! این ها انتخاب هایی هستن که گاهی زندگی برامون در پیش میزاره؛ یا تغییر رو انتخاب کن، یا تقدیر رو… !! بعضی وقتا سخته زندگی رو نادیده بگیریم… پس بهتره هیچ انتخابی نکنیم! و یاد بگیریم تا، تقدیر رو تغییر بدیم.
جیلیس همانطور با بی میلی در حال راه رفتن بود که آکاروس به او رسید و گفت: آه… ببخش که متوجه نشدم چی میگی… من زیادی غرق اون نقشه شده بودم… جیلیس نگاهی به او انداخت و گفت:چه عجب !… چی شد که دست از اون کار کسل کننده برداشتی!؟ آکاروس لبخندی زد و گفت: خب… آ… برادرت! جیلیس هم خنده ای کرد و گفت: پس بهتره مواظب باشی !…چون برادرم خیلی روی من حساسه… سپس هردو خندیدند.. همانطور که با
هم قدم میزدند… ماه هلالی شکل در میان آسمان به رنگ نقره ای شروع به تابش کرد… جیلیس نگاهی به ماه انداخت و گفت: من از ماه خیلی خوشم میاد… چون منو یاد مادرم میندازه… آکاروس هم نگاهی به ماه انداخت… و بعد… چهره ی مادرش را که آن روز دیده بود… به یادش آورد و گفت: منم… جیلیس با تعجب گفت: {راستی… تو هیچوقت در مورد پدر و مادرت حرف نزدی… اونا چجوری بودن !؟ آکاروس درحالی که در فکر فرو رفته بود…
به زمین زیر پایش نگریست و گفت: من هیچوقت اونا رو ندیدم… در این لحظه جیلیس از حرکت ایستاد و نگاهی به چشمان غم زده او انداخت و گفت: آه… متأسفم که ناراحتت کردم… حتما خیلی سخته که ندونی… بعد با تعجب گفت: صبر کن ببینم.. تو که گفتی هیچوقت اونارو ندیدی! پس چطوری میشه وقتی ماه رو میبینی.. مثل من یاد مادرت میفتی!؟ آکاروس لبخندی زد و گفت:خب… یه جورایی تصور میکنم… این هارو بیخیال… تو چی… مادرت چه شکلی بود…
