دانلود رمان غمزه pdf از sarna_azadrahi برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
امیرکاوه کاویان ۳۳ ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با یک کارگر جرو بحث میکنه واتفاقی باعث مرگ اون فرد میشه! طرف دیگه ی قصه دختریه که ۲۵ سال بیشتر نداره و میشه ولی دَم! حالا امیرکاوه باید رضایت رخنه نامدار رو بدست بیاره وگرنه طی شش ماه بالای چوبه ی دار میره!…
دو ساعتی می شد که از بیمارستان اومده بودم. اما انقدر رنگ پریده و ترسیده بودم که مامان هم نگران شده بود. چپ و راست می پرسید چیشده و من هربار با یاداوری تهدید یه روانی بیشتر زرد می کردم. با زنگ خوردن گوشیم بی حس تماس رو وصل کردم. _چیه بیتا؟ _خاک تو سرت کنم چه غلطی کردی؟ نگران صاف نشستم: _از چی حرف می زنی؟ یکی اومده بود دفتر مدیر بیمارستان من اتفاقی شنیدم اسم تورو بعد وایستادم سروگوش آب دادم.
نفس بریده گفتم: _خدا بکشتت بیتا درست بگو انقدر لفت نده… از تو شکایت کرده دقیق نفهمیدم قضیه سر چیه اما مدیر خیلی عصبی بود. مرده بلند داد می زد که من از دکتر بیمارستانتون کمک خواستم اما چون گفتم حالم بده و کمکم کنید تا داخل بیمارستان برم بهم سیلی زدن که انگار مزاحمشون شدم! وا رفته روی تخت نشستم. نالان گفتم: _بیتا… بدبخت شدم… این پسره منو ول نمی کنه… بیتا که شوکه شده بود با لکنت گفت: _کدوم پسره؟
خاک تو سرت نکنم رخنه این یارو از دک و پزش معلوم بود آدم حسابیه… مدیر تا کمر براش خم شده بود. بی جون گفتم: این پسره کاویانیه کودن… شیونی کشید: _بازم خاک تو سرت رخنه تو رفتی یارو زدی وقتی هنوز حتی پرونده جعفرمفنگی باز بوده؟ حالا مجبوری رضایت بدی تا رضایت بده از کجا معلوم مدیر تاحالا تعلیقت رو ننوشته باشه. بی حال و ترسیده گفتم: _بیتا… کارم به جهنم… پسره پرونده ی روانی داره… تهدیدم کرده… می فهمی…