دانلود رمان رایحه محراب pdf از لیلی سلطانی برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
مثل تمام روزهای گرم و آفتابی تیر ماہ، بانوی آسمان روی سر حیاط سایه انداخته بود. چشم به عقب گرداندم و خوب اطراف را دید زدم! خبری از مامان فهیمه و ریحانه نبود اما برای اطمینان خاطر، پاورچین پاورچین بدون دمپایی روی موزاییک های داغ قدم برمی داشتم. از ترس این که نکند یکهو حاج بابا هوس ڪند وسط ظهر به خانه جلوس کند، روسری حریرم را مرتب کردم… هرچند موهای بافته شدہ ام روی کمرم افتادہ بود!
عمه خدیجه به جمع مان پیوست، خاله ماه گل همانطور که تکه ای نان برمیداشت گفت: دانشگاهو چه کردی رایحه جانم؟! شانه بالا انداختم: امسال که نه! یعنی حاج بابا اینطور صلاح دونستن. عمه خدیجه سریع پرسید: مگه چندسالته؟! لبخند زدم: هیجده! با لبخندی گرم و خریدارانه جوابم را داد! لبخندها و نگاه هایی که این روزها از زن های در و همسایه و فامیل زیاد می دیدم و جنسشان دستم آمده بود. بی توجه سرم را مشغول کارم کردم.
صدای عمه خدیجه سکوت را شکست: ماه گل! میخواین بالا رو چی کار کنین؟! اگه خدا بخواد یه سر و سامونی بهش بدیم تا همین روزا برای محرابم آستین بالا بزنیم. محراب میگه دستم تنگه آقا باقر میگه در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیس! طبقه بالا رو یه مدت برات ردیف می کنیم تا دس و بالت وا شه. عمه خدیجه با ذوق گفت: خوب میکنین ! حالا کسیو هم در نظر دارین؟! والا کم و بیش! حاج فتاح رو که می شناسی؟! عمه خدیجه سریع جواب داد: آره!
همون کنار حجره ی داداشه! که حجره ش آره! یه دختر داره عین پنجه ی آفتاب! خوبی و خانمیش زبون زده. میخوام با محراب حرف بزنم ببینم موافقه یا نه. ان شاء الله که خیره! خاله ماه گل از صمیم قلب و با شوق گفت: ان شاء الله! ریحانه با خجالت و در عین حال خوشحالی گفت: پس یه عروسی افتادیم! خاله ماه گل لبخند شادمانی زد: اگه خدا و دو تا جوون بخوان بله! چند ثانیه از جمله ی خاله ماه گل نگذشته بود که صدای مردانه ای گفت: یالله!