پست های ویژه
دانلود رمان منجی pdf از آ_پیراسته برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
بوی خون و تعفن داشت خفه ام می کرد از درد زیر دلم که یه شبانه روز بود امونم رو بریده بود دولا شده بودم و به زور قدم برمی داشتم. دلم آشوب بود و حال خوشی نداشتم. به پله های پایانی اون زیر زمین لعنتی اقدس که رسیدم پاهام سست و نفسم تو سینه حبس شد. یهو با کشیده شدن بازوم توسط خاور به خودم اومدم…
احساس گرمای شدیدی می کردم بدنم داغ بود نمیدونم شاید هم تب داشتم. بلند شدم لباس هام رو عوض کردم تا راحتر بخوابم. طبق عادت هر شبم به پنجره اتاق خیره شدم و رو به ماه نگاه کردم و گفتم: _میدونم اون بالا نشستی و داری بدبختی های منو نگاه می کنی. تا کی قراره صدام رو نشنوی؟! یه روز دیگه توی این همه سیاهی گذشت و تو… گریه و درد امونم نداد تا گلایه هام رو کامل کنم به زور به طرف تخت رفتم و آروم دراز کشیدم و
خوابیدم. به امید اینکه فردایی برام وجود نداشته باشه و صبح دیگه ای رو شروع نکنم. با سر و صدای خاور بود که از خواب پریدم. از بیرون اتاق صدای دعوا و همهمه بلند شده بود. به ساعت رو دیوار اتاقم نگاهی کردم. ساعت ۱۱ صبح بود چقدر خوابیده بودم. تعجب کردم چرا سحر بیدارم نکرده. تا خواستم از تخت پایین بیام با شنیدن صدای شکسته شدن شیشه هین بلندی کشیدم. به صدای بیرون که دقت کردم از بین صداها صدای بهادر
رو شناختم. با یادآوری صورت کریه و سیبیلای کلفتش چندشم شد و خودم رو جمع کردم. مرتیکه هیز حالم رو بهم میزد. چند باری خاور مجبورم کرده بود تا باهاش دوست شم. از یادآوریش لرزه به تنم می افتاد. صدای دعوا نزدیک تر شد و حالا واضحتر از قبل می شنیدم که چی دارن میگن. -خوب گوشاتو باز کن خاور کلی بهت پول ندادم که بیام اینجا جواب رد بشنوم. یه کلام گفتم امشب می خوامش دیگه صداتو ببر با من اینقدر بحث نکن. بابا لاکردار میگم نمیشه…
