دانلود رمان آوازهای بی قرار pdf از مهین عبدی برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
چیزی نمانده… به آوازهای بیقرارِ باد و رقصِ دلبرانهی برگهای این باغ… به دل کندن چنارها از برگهای پهنِ پنج پری… به هزار رنگ شدن روزگار و تجلی دوبارهی بهار… به عطر و بویِ بِههای لبِ طاقچه و دانههای قرمز انار… به قدم زدنهای عاشقانهمان و خشخش برگها… و به خلق شاعرانههای قشنگ… چیزی نمانده است تا ظهور عشق… همان عشقی که من را بیقرارِ روزهای با تو بودن کرد…
آشی که آبا پخته بود را در کنار تعریف های خانواده خوردیم و الحق که آبایم سنگ تمام گذاشته بود. با وجود دو کاسه ی پر از آن آش خوردن، هیچ نایی در خودم نمی دیدم تا بلند شده و به مابقی دخترهای خانه کمک کنم و بساط سفره را جمع کنیم. امیرخسرو و امیرمحمد که برای جمع کردن اجاق گاز بزرگ در آلاچیق راهی باغ شده بودند و کیارش و کامرانی که همچو زندایی ام گوشه ای از
پذیرایی در سکوت نشسته و به صحبت های مابقی گوش می دادند. زندایی ام از همان زمانی که یاد دارم نه اهل صحبت بود و نه اهل خو گرفتن با زن های فامیل. همین هم بود که کمتر کسی به خانه شان می رفت و آنها هم کمتر مهمانی برگزار می کردند و چقدر که آبایم از این خصوصیات زندایی ام حرص می خورد و گاها شنیده بودم که با دردودل کردن برای مادرم از اخلاق های نه
چندان مناسب زندایی ام گله می کرد! اما وقتی می دید زندایی ام رویه خودش را پیش میبرد و دایی ام هم چندان میل و رغبتی برای از بین بردن این رفتارها از خود نشان نمی دهد، بیخیال شده و بقولی خون خونش را می خورد! حتی امروز اگر به این خانه باغ آمدند میدانم که به اصرار مادرم بوده و دعوتی که پدرم شخصا از آنها داشته! قبل از اینکه آبا در جمع از خجالتم در بیاید و کمک نکردنم را …