دانلود رمان تیک عصبی pdf از هانیه عصمتی برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
از تو پر است خانه حتی اگر نباشی… + فراموشت کرده ام؟! آری… اسمت را… نمیدانم. رسمت را… به یاد نمیآورم تو را، اما این را باور کن، هر چه که باشی… هر چه که باشم… قلبم تو را میخواند. فراموشت کرده ام اما احساساتم حافظه دارند… از تو برام خاطره موند، از من یه دیوونگی…
با برخورد تنش به جعبه، لیوان تکانی خورد و روی زمین افتاد. صدای شکستن لیوان که به گوش فرزام رسید، بی هیچ درنگی سرش را به پشت چرخاند. چشمش که به سرمه ی بی جانش افتاد، حضور بهنام را کاملا از یاد برد. او را رها کرد و با نگرانی، نام همسرش را فریاد زد. به سمتش قدم تند کرد و کنار پیکر سردش، روی دو زانو نشست. کلت را روی زمین گذاشت و دست چپش را زیر گردن سرمه ثابت کرد. نگاه نگرانش را روی چهره ی
همسرش چرخاند و سرش را به آرامی از روی زمین بلند کرد. -سرمه؟ دست ظریفش را میان انگشتان مردانه اش محصور کرد؛ تنش بیش از اندازه سرد بود. بلندتر از قبل نامش را خواند؛ صدایش می لرزید: -سرمه؟ چشماتو باز کن ببینم. تکانی به تنش داد و با تمام توان فریاد زد: -سرمه! فریاد فرزام، بهنام را به خودش آورد. به پشت چرخید و با تردید، گام برداشت. آرام و صامت، پشت سر فرزام ایستاد. انگشتان فرزام حصاری برای مچ دست سرمه شد.
رگ دستش نبض میزد؛ اما ضعیف. آن قدر ضعیف به حقیقی بودنش شک می کرد. سر سرمه را در آغوش کشید و موهای آشفته و خوش رنگش را از روی صورتش کنار زد. چهره اش همچون ماه می درخشید. قلبش بیتاب بود، میترسید از نبودنش. می ترسید از نبودن زنی که بخاطر او و عشق او، از تماه زندگی اش بریده بود. اگر او هم تنهایش می گذاشت، دیگر از این مرد زخم خورده ی بی پناه چه میماند؟ بهنام که موقعیت را مناسب دیده بود…