دانلود رمان آبی به رنگ احساس من pdf از فرشته تات شهدوست برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
بهار همون شبی که می خواد صندوق رو باز کنه و بفهمه منظور مادرش از بیان اون حرف ها چی بوده… ناگهان برق ها قطع میشه… رعد برق شدیدی می زنه… شدت باران زیاد بوده… بهار می ترسه… برای اولین بار از وقتی تنها شده میترسه… میره بیرون که از همسایه شون کمک بگیره.. از صدای رعد وبرق وحشت داشته… ولی همین که قدم به داخل کوچه میذاره و جلوی خونه ی همسایه می ایسته… ناگهان دستی جلوی دهانش رو می گیره و.. در ادامه می خونید که بهار توسط کیارش به دبی فرستاده میشه… قراره به یکی از شیخ های پولدار عرب فروخته بشه …
تاریک بود. نمی تونستم در اشپزخونه رو پیدا کنم. دستمو به دیوار گرفتم. قلبم تند تند میزد وحشت کرده بودم اشک صورتمو خیس کرده بود.. باد بدی میوزید پنجره باز و بسته می شد.. بالاخره در رو پیدا کردم اومدم بیرون. با تعجب دیدم از بیرون نور می زنه تو… نه… مگه برقا قطع نشده؟… فضا هنوز تاریک و ترسناک بود. با پاهای لرزون رفتم کنار پنجره از پشتش داشتم بیرون رو نگاه می کردم… اره. تو
ویلای اقا بزرگ برق بود. یک دفعه سایهی یک مرد افتاد زیر پنجره… همچین جیغ کشیدم و رفتم عقب که از بلندی صدام وحشتم چند برابر شد. نفس نفس میزدم. سایه روی پنجره افتاد… عقب عقب رفتم پشتم محکم خورد به میز. درد بدی توی کمرم پیچید. از زور درد و وحشت بلند بلند کردم. جیغ زدم: اریا… اریا… مرتب صداش میزدم… دستمو به کمرم گرفته بودم… خیلی درد میکرد. رو زمین دولا شدم… در با
صدای بلندی باز شد.. دیگه حال خودم رو نمیفهمیدم.. شروع کردم به جیغ زدن… همچین جیغ و داد می کردم که حس می کردم هر آن امکان داره قلبم وایسته گلوم درد گرفته بود به سرفه افتاده بودم. گرمی دستهایی رو به دور بدنم حس کردم بلندتر جیغ کشیدم. مشتمو گره کردم و به سرو صورتش زدم. با هق هق گفتم: ولم کن چی از جونم میخوای. ولم کن لعنتی… صداش رو شنیدم: منم بهار… اریا… اروم باش دختر …