دانلود رمان شاه مقصود pdf از ریحانه کیامری برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
صدرا مَلِک، پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر، عاشق و دلباختهی شیدا میشه… زنی فوقالعاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و یه دختر کوچولو به اسم هستی هم داره!! شیدای ساده و سر به هوا تمام خط قرمزهای صدرا رو زیر پا میذاره و دل و دینش رو بدجور میبره…
مرد جوان خود را همسایهی طبقهی پایین معرفی کرد و ظرفی که به دست داشت را به طرف شیدا گرفت.
_ناقابله؛ از میوههای باغمونه، مامان گفت یکی دوباری توی آسانسور شما رو دیده. خواست که براتون نوبرونه بیارم.
شیدا فکر کرد و به یادش آمد که خانمی نسبتا جاافتاده را چند باری در آسانسور دیده و با هم احوالپرسی کردهاند. ظرف را که در آن انواع میوههای فصل خوش رنگ به طور کاملا منظم چیده شده بودند را از او گرفت.
_خیلی ممنونم ازتون.
از طرف منم از مادرتون تشکر کنین، لطف کردن.
_نوش جانتون خانمِ…
_شیدا هستم.
_خوشبختم شیدا خانم.
منم پدرام هستم.
و در کمال تعجب دستش را جلو آورد تا با شیدا دست بدهد که ناگهان صدرا از پلهها بالا آمد و پشت سر پدرام ظاهر شد!
شیدا آب دهانش را قورت داد و با استرس به صدرا چشم دوخت که متعجب نگاهشان میکرد! کم مانده بود گریهاش بگیرد….! پدرام دستش را که روی هوا مانده بود پایین برد در جیبش کرد.
_عذر میخوام انگار زیاده روی کردم.
و صدرا که خون خونش را میخورد و چارهای جز سکوت نداشت…
_خب دیگه برم با اجازتون.