دانلود رمان توسکا pdf از هما پور اصفهانی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه
دختری همچون تمام دختران دیگر… ساده، بیادعا… اما بیآنکه بخواهد، قدم در مسیری میگذارد که همهچیز را تغییر میدهد. شهرتی ناگهانی، رقابتی نفسگیر، ثروتی وسوسهبرانگیز… و عشقی که در رؤیاهایش هم نمیگنجید. عشقی ناب، در زمانهای که حتی نامش هم کیمیاست.
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان زیتون
دانلود رمان ریسمان
قسمتی از رمان
چنان نگام کرد که به قول ترسا … بعدم از جا بلند شد بشقاب غذاشو که دست نخورده بود ول کرد روی میز و راه افتاد سمت در … ولی وسط راه انگار پشیمون شد … عقب گرد کرد … اومد روبروم ایستاد و خم شد زل زد توی چشمام … منم همونطور خشک شده زل زده بودم بهش. نفسشو با صدا داد بیرون و گفت: – موهای سیاهت … اگه رنگ سفیدی چشمات هم بشه … باز روزی رو بدون آرشاویر تو زندگیت نخواهی دیدحتی اگه آرشاویر هیچ کاره ات باشه. بعد از این حرف دوباره صاف شد و رفت سمت در … نه بابا! کلا آرشاویر تو همه چی سیم آخر بود! ولی الان می فهمیدم که واقعا دوسش دارم … تحکمش … عشقش … مهربونیش … بداخلاقیش … اخمش … قهرش … غرورش … خاکی بودنش …
صداش همه و همه برام زیباترین بودن … دیگه به این نتیجه رسیدم که برای من آرشاویر یه شانس بوده توی زندگیم … رفته رفته یه لبخند نشست روی صورتم … آرتان اومد کنارم و گفت: – مشکلی پیش اومده؟ حس کردم آرشاویر عصبیه … – یه کم سر به سرش گذاشتم … – دختر! من چند بار بهت بگم اینکارو نکن؟ خندیدم و گفتم: – فعلا که طوری نشده آرتان … – از کجا می دونی که قطره قطره دریا نمی شه؟ یه موقع اینا رفته رفته روی هم جمع بشه و بعد یهو بترکه … – به نظر من که اگه چیزی بود از همین الان خودشو نشون می داد … – میل خودته … من نظر خودمو گفتم … فقط حواست باشه که تلنگر نهایی رو وارد نکنی … – آرتان تو با این حرفات منو می ترسونی … – دارم فقط بهت هشدار می دم …
تو الان زوده که بخوای از جانبش مطمئن بشی … وقتی می تونی مطمئن بشی که چند سال باهاش زندگی کرده باشی و چیزی ندیده باشی … راست می گفت … من که دوسش داشتم … اونم که منو دوست داشت … پس بهتر بود تمومش کنیم … ولی کاش خود آرشاویر زودتر تمومش کنه … برای من سخت بود که برم بهش بگم آرشاویر همه چیزو فراموش کن … بیا با هم خوب باشیم … آخه لعنتی یعنی من و تو نامزدیم … اما کجامون به نامزد می خوره؟ این جنگل … این هوا … اون چشمه می تونه برای من و تو دنیای فوق العاده ای بسازه … اما من و تو … آه کشیدم … سرمو گرفتم بالا که در جواب آرتان چیزی بگم … ولی نبود … اونم منو گذاشته بود به حال خودم تا حسابی فکر کنم … – بچه ها کفش اسپرت بپوشین …
شروین اون کت شلوار سفیده که گذاشتم تو اتاقت رو بپوش … کروات نزن … توسکا کفش پاشنه بلنداتو بیار … اونجا عوض کن … شروین گفت: – بابا مگه تو نمی گی مسیرش خطرناکه؟ اگه لباسامون رو بپوشیم که هم چروک می شه هم کثیف … می یاریم اونجا لای درختا عوض می کنیم دیگه … احسان گفت: – آره شهریار راست می گه … هم توسکا هم شروین بهتره همونجا لباسشونو عوض کنن چون سفیده …. حتی من می گم آرشاویر هم همونجا لباس عوض کنه … – لباس اون که دیگه مشکیه … – خب خاکی می شه توی این کوه نوردی … – خیلی خب باشه … لباساتون رو بردارین بیارین اونجا بپوشین … لباس ها رو داخل کاور کردیم و دادیم به یکی از بچه ها که مسئول شد تا بالا بیاره … کفشای اسپرتم رو پوشیدم