دانلود رمان تقاص pdf از هما پوراصفهانی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه
سالها پیش، زمانی که هنوز حتی نفس کشیدن را آغاز نکرده بودم، اتفاقاتی افتاد که تقدیر من و تو را زیر و رو کرد. چه کسی باور میکرد آتشی که در دل یک عشق قدیمی شعلهور شد، دودش برسد به ما؟ ما وارث عشقی زخمی هستیم؛ عشقی که هنوز طعم تلخ گذشته را در جانش دارد. تقاصی ناعادلانه، بیآنکه گناهی مرتکب شده باشیم… من نازکم، شکنندهام، از جنسی که تاب ضربه ندارد. تو باش برایم… پناه، ستون، تکیهگاه. نگذار تکرار اشتباه دیگران، روح ما را در هم بکوبد. بیا دست هم را بگیریم و زنجیرهی رنج را همینجا بشکنیم. کینهها را در آغوش عشق دفن کنیم… چون من از توام، و تو از منی… نیمهی گمشدهای که پیش از دیدن، با دل شناخته بودم. با من بمان… این تاوان، سهم ما نیست.
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان آهار
دانلود رمان زیتون
قسمتی از رمان
اون شب مهمونی بزرگی به مناسبت قبولی رضا، داداش بزرگترم تو کنکور، برگزار می شد. رضا بیست و یه سالش بود و من هجده سال. البته دلیل اینکه رضا سه سال پشت کنکور موند خنگ بودنش نبودا! کلاس کاریش بود! رضا دوست داشت که اول خدمت سربازیشو تموم کنه و بعد بره دانشگاه. همیشه می گفت: – دوست ندارم وقتی که سنم رفت بالا، با یه مدرک بالای تحصیلی، تازه برم آش خوری. اون وقت برام خیلی افت داره. همین کارو هم کرد. اول رفت سربازی و بعد از تموم شدن خدمت یک سالی رو به درس خوندن یا به قول من خرخونی گذروند و بعدش هم کنکور داد و قبول شد. اون هم مدیریت دانشگاه تهران! دست راستش زیر سر من بدبخت تنبل! بابا و مامانمم به همین مناسبت امشب همه رو دعوت کرده بود خونه مون.
سرو صدایی که از بیرون می یومد، واسه همین جشن بود. با شنیدن صدای در به خودم اومدم و به طرف در بزرگ و بلند اتاقم رفتم، که روش با طرحای مینیاتور کنده کاری شده بود. درو که باز کردم، مژگان، خدمتکار کم سن و سالی که تازه استخدام شده بود و بیشتر دور و بر من بود و کارای منو انجام می داد رو روبروم دیدم. با لبخند گفت: – سلام صبح به خیر. خمیازه ای کشیدم و گفتم: – سلام ساعت چنده؟ من اگه جای اون بودم می گفتم: – کوری؟ ساعت به اون گنده ای بستی به دستت یکی گنده ترشو که زدی به دیوار اتاقت سوادم که داری یه نگاه بکن ببین چنده! ولی اون در به در فلک زده نگاهی به ساعتش کرد و گفت: – ساعت تازه ده شده … پدر و مادرتون و آقا رضا منتظر شما هستن. – کجان؟ – توی کتابخونه.
در ضمن هر وقت خواستین صبحانه بخورین منو خبر کنید. زیر لب غرغر کردم: – تو رو می خوام چه کنم؟ ولی گفتم: – باشه تو برو به کارات برس. بعد از رفتن مژگان به طرف کتابخونه به راه افتادم. از چندین راهرو گذشتم. جلوی در عریض کتابخونه وایسادم و چند ضربه به در زدم و بعدم مث دور از جونم گاو سرمو زیر انداختم و رفتم تو. بابا و مامان و رضا روی کاناپه های کتابخونه نشسته بودند و مشغول گپ و گفتگو بودن. به محض دیدنم مامانم گفت: – به سلام رزا خانم! صبح عالی به خیر. چه عجب مادر دل از اون رخت خواب کندی! رضا در حالی که می خندید دنبال حرف مامانو گرفت و گفت: – دوباره تو شکل شعبون بی مخ اومدی؟ نمی تونی قبل از اینکه از اتاقت خارج بشی لباستو عوض کنی؟
قیافه مو در هم کشیدم، دست به سینه شدم و گفتم: – باز تو حرف زدی اسمال جارو کش؟ ای بابا! بذارین از در بیام تو، چشمتون به جمال من روشن بشه، اون وقت شروع کنین به تیکه انداختن. بابا پا در میونی کرد و در حالی که طبق معمول طرف منو می گرفت، گفت: – رضا چرا صبح اول صبحی به دختر گلم پیله می کنی؟ دختر من تکه. حتی شلختگی هاش هم قشنگه. رضا مغرورانه قری به سر و گردنش داد و گفت: – اگه از نظر قیافه و شکل و شمایلش می گید که باید بگم به خودم رفته. اما از نظر اخلاقی و لباس پوشیدن و ظاهر بیشتر به همون شعبون بی مخ شباهت داره، تا به دختر خانواده سلطانی! حق با رضا بود. مامان و بابا و رضا همیشه قبل از خارج شدن از اتاقاشون لباس مرتب می پوشیدن و کاملاً مرتب بودن.