دانلود رمان بوی وانیل pdf از الناز پاکپور
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه
خلاصه رمان بوی وانیل
«بوی وانیل»، روایت زندگی دختریست به نام دیار؛ سربهزیر، آرام، با دلی ساده و ذهنی پر از رویاهای کوچک شیرین. او سالهاست که در شهری دور از خانه، کنار دخترخالهاش زندگی میکند و در شیرینیپزی کوچکی، آرامش را میان عطر خمیر و بوی وانیل پیدا کرده. اما زندگی همیشه آرام نمیماند… با ورود خانوادهی پدری، گذشتهای که دیار سعی کرده بود پشت سر بگذارد، دوباره درِ قلبش را میزند. و همهچیز، از اینجا دگرگون میشود؛ حالا دیار باید میان خاطرات، هویت، و انتخابهایی که پیش رویش قرار میگیرد، مسیر تازهای برای خودش پیدا کند.
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان تروما
دانلود رمان تب دلهره
قسمتی از رمان
به سمتش چرخیدم و دست هام رو زیر بغلم پنهان کردم موهاش رو با روسری سه گوشی بالای سرش بسته بود و پیش بند سبزش با اون خرس زبون دراز جلوی سینه اش به شدت دوست داشتنیش کرده بود. _بارون دوست دارم… جمله ام لبخند کم رنگی روی لبش آورد: روزت چه طور بود؟ از روی صندلی شنل سورمه ای رنگیم رو برداشتم و پوشیدم این خنکی دوست داشتنی هیجان خاصی بهم میداد: بد نبود یه سر به دانشگاه زدم. بحث براش جدی شده بود با پشت دستش موهای لوله لوله اش رو عقب زد و نگاهم کرد: و نتیجه؟؟ سرم رو اندکی به سمت چپ خم کردم: تارا؟؟ هنوز با همون نگاه پر نفوذش خیره خیره نگاهم کرد. این نگاهش رو دوست نداشتم: اون جوری نگام نکن. _چه جوری نگات کنم؟!! چه جوری میپسندی؟؟ به سمت کیف بزرگ سرمه ای رنگم رفتم و دست کردم داخلش. انقدر شلوغ پلوغ بود که پیدا کردن چیزی از اون مابین تقریبا امکان ناپذیر به نظر میومد.
بالاخره دفترچه زرد رنگم رو پیدا کردم. روی جلد دفترچه دختر بچه ای خندان با بارونی زرد داشت قایق کاغذیش رو تو برکه ای کوچیک مینداخت. دفترچه ام رو که تو دستم دید لبخند روی لبش اومد صندلی رو کشید و پشت پیش خون نشست و من ایستاد بودم: قیمت ها رو نوشتم ولی خب برای ما سخته _ما؟؟ _تارا کوتاه بیا _بچه بازی در نیار خودت خوب میدونی که این کار درست ترین کاره. حرفم رو نمیفهمید انگار؛ موهام رو پشت گوشم فرستادم و صندلی سبز رنگ چوبی رو از پشت میز کشیدم بیرون و گذاشتم رو به روش: من نمیتونم همچین کاری بکنم. نمی تونم چرا اصلا یعنی مجبور نیستیم. این بار دیگه اخم نداشتم. آرنجش رو روی پیش خون گذاشت: ده سال دیگه میبینی که نیاز بوده. برای آدمی مثل تو با… _لابد با استعداد؟؟ من؟؟ _بله دقیقا… دستم رو حرکتی دادم و پام رو روی پام انداختم.
نگاهش کمی غمگین شد و آروم از جاش بلند شد و به سمت سینی رفت که روی میز پشت پیش خون بود. اون آلبالویی های دوست داشتنی رو توی یخچال کوچیک گذاشت. تمام رفتار ها ش رو از بر بودم از حفظ حفظ… به سمتش رفتم…رفتنم پشت پیش خون با لباس بیرون جزو ممنوع ترین ها بود پس از همین پشت خیره شدم: از این آلبالویی ها میدی بخورم؟؟ می دونستم با جمله اول کوتاه نمیاد خواستم ادامه بدم که با پیش دستی صورتی رنگی که گل های دوست داشتنی قرمز داشت به سمتم اومد. پای آلبالوی دوست داشتنی ام توش بود. با تعجب به پیش دستی که به سمتم دراز دشه بود نگاه کردم: تارا؟؟؟!! _دیار داری اذیت میکنی نفسم لحظه ای گرفت به تارای دست به کمر رو به روم نگاهی کردم: نمی شه یعنی میدونی…من اینجا رو دوست دارم. بهت کمک میکنم…باهم…ببین چه قدر اون زنجبلی ها طرفدار پیدا کرده.
دست کش های آشپزیش رو از دستش در آورد و به سمتم اومد. چوب روی پیشخون رو کناری زد و محکم بغلم کرد. نفس حبس شده توی سینه ام رو بیرون فرستادم و دستم رو دور کمرش محکم کردم. دور همون پیش بند سبز رنگی که بوی خوش آرد و آلبالو میداد. هر آدمی بو و رو دوست دارم. بهت کمک میکنم…باهم…ببین چه قدر اون زنجبلی ها طرفدار پیدا کرده. دست کش های آشپزیش رو از دستش در آورد و به سمتم اومد. چوب روی پیشخون رو کناری زد و محکم بغلم کرد. نفس حبس شده توی سینه ام رو بیرون فرستادم و دستم رو دور کمرش محکم کردم. دور همون پیش بند سبز رنگی که بوی خوش آرد و آلبالو میداد. هر آدمی بو و طعم خودش رو داره. به این جمله ایمان دارم .. به سمت پنجره رفتم و بازش کردم. هوای خنک با بوی تند بارون رو نفس کشیدم. باد بین تار تار موهام پیچید دستم رو به لبه پنجره محکم کردم.