
دانلود رمان پیمان فریب pdf از مترجم ساشا
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: مافیایی، بزرگسال، ازدواج اجباری، هیجانی، معمایی
خلاصه رمان پیمان فریب
یک انتخاب: زندان یا آدریان ولکوف. خطرناکترین مرد شهر. من دومی را انتخاب کردم. قرار بود نقش زنی را بازی کنم که مرده است—ساده به نظر میرسید. اما چیزی نگذشت که همه چیز از کنترل خارج شد. دروغها لایه به لایه باز میشدند، تهدیدها از هر سو میآمد و آدریان، هم جایی امن بود و هم خودِ تهدید. حالا در دامِ رازهای خانواده ولکوف افتادهام. برای زنده ماندن در این بازی مرگبار، باید نزدیکترین فرد به دشمنم باشم: خودِ آدریان. اما آیا این نزدیکی، مرا نجات میدهد یا سریعتر به ورطهی نابودی میکشاند؟
قسمتی از رمان پیمان فریب
قبل از اینکه گوشه پناهگاه بپیچم، وایمیستم. آخرین باری که اون مردیکه شیطان صفت رو دیدمش، صورتشو چنگ زدم، بهش لگد زدم و پرت کرده بودمش رو میز خودش. حالا ممکنه واقعا منو بگیره و مجبور کنه یه روز کامل تو پاسگاه پلیس بمونم. یه غرغر از پایین شکمم در میاد و از درد جمع شدنش صورتم بهم میپیچه. تقریباً میتونم حس کنم دهنش باز میشه و وقتی چیزی پیدا نمیکنه، اون صدای وحشتناک رو درمیاره. دستامو دور شکمم حلقه میکنم، انگار که جادو کنه و درد کم بشه. میرم اونجا فقط یکم سوپ بخورم و برگردم. خیلی از آدمای بیخانمان که شبو اینجا نمیمونن، فقط برای غذا میان… پس نقشهم نباید عجیب باشه. کتمو روی سرم میکشم و دستامو نصفه نیمه گرم میکنم و گوشه رو میپیچم. دو تا ماشین پلیس جلوی پناهگاه پارک شدن و چراغای آبی و قرمزشون روشنه. چند تا ون خبرگزاری هم دور ساختمون فرسوده پراکندن. خبرنگار و فیلمبردار همه جا هستن، مثل حشرههایی که دنبال یه تیکه زباله خوشمزه میگردن.
ریچارد، اون پفیوزِ احمق پلیس و رسانهها رو به خاطر من خبر کرده؟ فقط بهش لگد زدم! باشه، شاید صورتشو هم چنگ زده بودم و مشت زده بودم، ولی اون خودش منو صدا کرد تو دفترش… بعدشم اونجوری شروع به دستمالیم کرد. خب چه توقعی ازم داشت وایسم نگاش کنم؟ شاید کم یا هیچی باشه قدرت بدنیم ولی قدرت دفاع از خودم در برابر موجوداتی مثل اونو دارم. ولی اگه به پلیس یا رسانهها بگم، باورشون نمیشه. چرا یه مدیر محترم پناهگاه بیخانمانها، که از قضا کاندیدای شهرداری هم هست باید یه آدم بیارزش و کثیفی مثل منو لمس کنه؟ معلومه باور نمیکنن! واقعا باید یه پناهگاه دیگه پیدا کنم. ولی اگه ریچارد قبلا گزارش منو داده باشه چی؟ هنوز رام میدن؟ اما همه اینا باعث نمیشه از کارم پشیمون باشم مخصوصا لگدی که بهش زدم. یه سنگ ریزه میخوره تو سرم و از درد صورتمو جمع میکنم و برمیگردم. وقتی چشمم به تنها کسی میافته که میتونم بهش دوست بگم تو این زندگی مسخره، لبخند میاد لبم. -لاری!
زیر لب با صدای یکم بلند میگم. +بیا اینجا. دستشو تکون میده که برم کنارش تو یه کوچه کوچیک که برای زبالههاست. سریع میرم سمتش و از بوی آشغال خودمو جمع میکنم. لاری و من بهترین بوی دنیا رو نداریم که، خب طبعیه چون وقت کمی برای دوش گرفتن داریم. پوست برنزه لاری تو سایهها حتی تیرهتر به نظر میاد. مرد میانسالیه، حدود پنجاه و اندی سال، چین و چروکهای دور چشمش نشونه تجربه و گذر زمانه. ویژگیهاش خشن، زاویه دارن و استخون بینیش به خاطر شکستگی قبلیش بیرون زده. یه کت نارنجی کهنه و دست دو از یه خیریه پوشیده. بوت و دستکشاش سرمهایه… حس مدش از من خیلی بهتره، بدون شک. چند هفته پیش تو یه ایستگاه مترو با هم آشنا شدیم و شامشو با من نصف کرد. من هم نصف نوشیدنی کمیابمو بهش دادم و یه جورایی بهترین دوست هم شدیم. چیزی که تو بودن با لاری دوست دارم اینه که زیاد حرف نمیزنه. هر دو تو حضور هم خیالبافی میکنیم، سوال زیاد نمیکنیم. ما تو سکوت با هم صمیمیت پیدا کردیم …









