
دانلود رمان ستون پنجم pdf از ماهور ابوالفتحی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه، طنز
خلاصه رمان ستون پنجم
نیاز و راز، دوقلوهای داستان ما، همراه پدربزرگ و مادربزرگشون زندگی سادهای دارن. اما یه تصمیم ناگهانی همه چیز رو تغییر میده و اونا مجبور میشن به تهران برن و زیر یه سقف با خاله شون زندگی کنن. از بدِ ماجرا یا شاید هم از خوبش، دوقلوزایی توی این خانواده سابقه داره و خاله هم دو تا پسر دوقلوی کاملاً متفاوت داره! حالا تصور این ترکیب تو یه خونه، یعنی کلی موقعیت طنز پشت سر هم …
قسمتی از رمان ستون پنجم
سر خیابونمون ایستگاه اتوبوسه و خوبی کوچیک بودن یه شهری مثل شهر ما همینه زودتر از باباجونی راه میافتم سمت خونه چون خودش میدونه گرسنه بودن من مساویه با تحمل کردن زر زرام. انگشتم رو محکم روی زنگ فشار میدم و نگه میدارم میدونم وقتی وارد خونه میشم دمپایی ابری عزیز میآد وسط حلقم و میگه: انگشتت فلجه که نمیتونی از رو زنگ برش داری؟ شاید شما بگید بددهنه ولی این یکی از قشنگ ترین صفاتشه که به منم ارث رسیده. در باز میشه و از اونجایی که حرفهای شدم خودمو میچسبونم به دیوار و همینکه بابا جونی پشت سرم وارد ساختمون میشه، در خونه توسط عزیز باز میشه و دمپاییش وسط صورت بابا جونی فرود میآد! منم که انسان شریف و متمدنیام از زیر دست عزیز فرار میکنم و خودم رو وارد بحثهای زوجی و خانوادگی نمیکنم. دیگه حرکت حیوانیالیسمی من از یادشون میره و شروع میکنن به پاره کردن همدیگه که با یه حرکت نینجایی در اتاقو با لگد باز میکنم و وارد اتاق میشم.
تنبل بالقوهی خانوادهامون روی تخت دراز کشیده و داره با تلفن حرف میزنه. دور و برش یه جوری بهم ریختهاس که انگار زمان جنگه و صدام جای خرمشهر اتاق ما رو زده. از ریخت و قیافهی لوس و چندشش میشه فهمید داره با صد و بیست و چهار هزار و یکمین زید برگزیدهاش حرف میزنه عصبانی میشم و از اونجایی که وقتی عصبیام سر از پا نمیشناسم داد میزنم نیاااز تو باز لباس منو پوشیدی؟ با پشمهای ریخته نگام میکنه و امیدوارم در مقابل مخاطب پشت خط حسابی بیآبرویی کرده باشم. اخم میکنه و میدونه من آدم چلیام پس نباید دست بذاره رو نقطه ضعفم که مثلا بخواد به من بگه چه آدمیه و منم فکر کنم چه آدمیه و نخوام که کاری انجام بدم. دوباره داد میزنم: نیااااز لباسمو بده کثافت دزد! دیگه کم کم اخمو غلاف میکنه و تو نی نی چشماش میبینم که داره التماس میکنه ولی فکر کرده این کافیه؟ ابدا؟ البته من واسه خودش میگم ما که بلیطمون واسه امشبه و داریم از اینجا میریم الان کات کنن بهتره دیگه،
خودشونم لطمه روحی نمیخورن. حالا جدی ترم بخوایم حساب کنیم حسادت خواهرانهام هست، چطور من با شکری جونم این رل نباشم و برم ولی این با اون میرزا قلمدون رل باشه؟ حالا به هر حال، سعی داره یه جوری گند و جمع کنه… نزدیکش میشینم. یه گارد مظلومانه به خودم میگیرم که فکر کنه بس کردم و به زر زرش ادامه بدم. اما در همون آن که بهم اعتماد کرده انگشت کوچیکم رو تا ته میکنم تو دماغش و سعی دارم دست خالی از اونجا بیرون نکشمش! همون انگشت پر محتوا رو تا بخواد به خودش بیاد میمالم به صورتش و داد میزنه: عزیززز! ولی عزیز الان مسئلهی مهمتری برای حل کردن داره. مخاطب پشت خط میگه: چیشد عشقم؟ و نیاز مثل کیم کارداشیان وقتی به یه پسر میرسه صداش رو نازک میکنه و میگه: ام رازه، کوچولوی شیطون خونمونه دیگه. تو به گور اجدادت خندیدی که من کوچولوام. بخشش لازم نیست، آبروشو میکنم تو پاچهاش و داد میزنم داره زر میزنه کوچیکه خودشه بهرام جان! نیاز باز متعجب نگاهم میکنه …









