رمانسرا
دانلود رمان جدید رمان عاشقانه
رمانسرا
دانلود رمان قسم به سیاهی چشمانت pdf از فاطمه‌ بابا احمدی

دانلود رمان قسم به سیاهی چشمانت pdf از فاطمه‌ بابا احمدی

با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر

ژانر رمان: عاشقانه، هیجانی، رازآلود

خلاصه رمان قسم به سیاهی چشمانت

پسرعمویم بود… در دنیای من، او خداوندگار خاکی‌ام بود. همان که با وجود تمام ناپاکی‌هایم مرا پذیرفت، پرورش داد و برخلاف پدر و مادرم هرگز طردم نکرد. در برابر نامادری و فرزندانش از من حفاظت کرد و به تنها پناهگاه امن زندگی‌ام تبدیل شد. او خلاء تمام نداشته‌هایم را پر کرد. ولی همین انسان، روزی مهلک‌ترین زخم وجودم را بر جانم نشاند. کدام دختری را دیده‌اید که عاشق شاهزادهٔ افسانه‌هایش نشود؟ من عاشقش بودم، اما او وقتی دوست صمیمی‌ام را دید، دلبسته‌اش شد و به من پشت کرد. روحم و جسمم را لگدمال کرد. حتی به خاطر دروغ‌های آن زن، مرا که روزی عزیز کرده بود، کتک زد و همهٔ خانواده را ترک گفت و از عمارت رفت. اما رفیق ناجورش به او خیانت کرد و او نیز تمام آن حس سرخوردگی و افسردگی‌ای که من چشیده بودم، چشید. و حالا پس از چهار سال بازگشته تا …

قسمتی از رمان قسم به سیاهی چشمانت

_در حیاط رو باز کردیم آقا، بچه‌ها دارن درِ داخل رو باز می‌کنن… شما بفرمایید. دستی می‌شینه روی شونه‌م. _برو داخل، پسر جان… بعد رو می‌‌‌کنه سمت چنگیز: خودت و پسرا بیرون باشید، برو زنگ بزن به پلیس. سرم با شدت می‌چرخه سمتش: چی میگی آرش خان؟ پلیسِ چی؟ کشکِ چی؟! زنِ من اون تو با دوستاش نشسته تو یا حتی بزرگتر از تو هم حق نداره بهش انگ بی‌آبرویی بزنه هر کس به پلیس زنگ بزنه خونش پای خودشه! نمی‌خوام سپیده فکر کنه به خاطر تهمت‌های تو بهش شک کردم. پوزخندش مثل سیلی می‌کوبه توی روحم: باشه تهمته! ولی باورت شده… بی‌توجه بهش با گام‌هایی بلند از پله‌ها میرم بالا. نفس‌هام سنگینه، اما کاملا مصمم هستم، جلوی در، دوتا تن لش نشستن، انگار دارن به چیزی گوش می‌دن. با خشم نگاشون می‌کنم: باز کردین درو؟ بفرمایین پایین. چند تا دختر اینجان، پشت در کمین کردین که چی؟! عقلم فریاد می‌زنه: «آهو و نوشین که نیستن، احمق! کدوم دختر؟!» اما مگه مغزم درست کار می‌کنه الان؟

شاید دوستای دیگه‌ای داره… شاید… سرشون رو می‌ندازن پایین. _چشم آقا… شرشون رو کم می‌کنن. می‌خوام فراموش کنم، فراموش کنم که توی چه جهنمی دارم پا می‌ذارم. مگه می‌شه کسی تو شرایط من باشه و عقل سالم داشته باشه؟ واژه‌ی خیانت بوی تعفّن می‌ده، بوی مرگِ باور و اعتماد… در رو با فشار باز می‌کنم‌… اولین چیزی که می‌بینم، چمدون‌هاییه که توی راهرو رها شدن، نفس تو سینه‌م حبس می‌شه، کجاست؟! نکنه… نه، نمی‌خوام بهش فکر کنم شاید… شاید هنوز با دوستاشه! اووف… اگه اونجاست الان باید چطوری نگاهش کنم؟ چطوری قانعش کنم؟ چطوری بگم من هنوز هم دوسِت دارم، با اینکه دارم می‌میرم از شک؟ قلبم می‌گه “آره، هنوز با دوستاشه” ولی عقلم؟ عقلم سکوت کرده… و من بی‌صدا زمزمه می‌کنم: سپ… صدای جیغ و خنده حرفم رو تو گلوم خفه می‌کنه. نه تنها خنده‌هاش بلکه اون چیزی که توی لحنش موج می‌زنه هم دیوونه‌م می‌کنه… ناز، عشوه، لوس‌ بازی‌هایی که خیلی وقت برای من نکرده بود.

_دیوونه! قلقلکم میاد… نکن! آیییی الان از کاناپه می‌فتم… صداش مثل پتک می‌خوره وسط مغزم، واسه دوستاش اینجوری ناز می‌ریزه؟ من که شوهرشم، همیشه یه لبخند نصفه نیمه‌شو باید با التماس بخرم. قدم میذارم جلو تا از راهرو خارج بشم اما صدای یه مرد میخکوبم می‌کنه: ناز صداتو قربون… مات می‌مونم، زبونم خشک می‌شه، مغزم از کار می‌فته اما بدنم… بدنم شروع می‌کنه به لرزیدن، دست‌هام می‌لرزه، رگ گردنم نبض می‌زنه، جوری که انگار می‌خواد بترکه. همه‌ی شک‌هایی که کرده بودم، همه‌ی حرف‌هایی که آرش خان زده بود، همه‌شون واقعیت داشتن من مثل یه احمق، سرم رو مثل کبک کرده بودم زیر برف. می‌خوام برم داخل اما بدنم یاری نمی‌کنه زانوهام سست می‌شن، تکیه می‌دم به دیوار. چی شنیدم؟ چی دارم می‌شنوم؟! کاش گوشام کر می‌شدن، کاش یکی بیدارم می‌کرد از این کابوس! و دوباره صدای سپیده… صدای لعنتیشو می‌شنوم که می‌گه: اردشیر نکن! با توأم… بعد جواب اون فرهاد رو چی بدم؟! خنده‌ی بلندش می‌پیچه توی فضای ویلا …

  • اشتراک گذاری
خلاصه کتاب
پسرعمویم بود... در دنیای من، او خداوندگار خاکی‌ام بود. همان که با وجود تمام ناپاکی‌هایم مرا پذیرفت، پرورش داد و برخلاف پدر و مادرم هرگز طردم نکرد. در برابر نامادری و فرزندانش از من حفاظت کرد و به تنها پناهگاه امن زندگی‌ام تبدیل شد. او خلاء تمام نداشته‌هایم را پر کرد. ولی همین انسان، روزی مهلک‌ترین زخم وجودم را بر جانم نشاند. کدام دختری را دیده‌اید که عاشق شاهزادهٔ افسانه‌هایش نشود؟ من عاشقش بودم، اما او وقتی دوست صمیمی‌ام را دید، دلبسته‌اش شد و به من پشت کرد. روحم و جسمم را لگدمال کرد. حتی به خاطر دروغ‌های آن زن، مرا که روزی عزیز کرده بود، کتک زد و همهٔ خانواده را ترک گفت و از عمارت رفت. اما رفیق ناجورش به او خیانت کرد و او نیز تمام آن حس سرخوردگی و افسردگی‌ای که من چشیده بودم، چشید. و حالا پس از چهار سال بازگشته تا ...
مشخصات کتاب
  • نام کتاب
    قسم به سیاهی چشمانت
  • ژانر
    عاشقانه، هیجانی، رازآلود
  • نویسنده
    فاطمه‌ بابا احمدی
  • ملیت
    ایرانی
  • ویراستار
    رمانسرا
  • صفحات
    1706
لینک های دانلود
اگر نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • admin
  • 9 بازدید
  • برچسب ها:
دیگر نوشته های
موضوعات
ورود کاربران

کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانسرا " میباشد.