
دانلود رمان انهزام pdf از هستی آریان
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان:درام، عاشقانه
خلاصه رمان انهزام
باوان هرگز نمیپنداشت که ورود به زیست جهان مردی مانند هیرش، آغازگر سقوطی آرام و خاموش او باشد. هیرش، مردی که تاریکی را سپر گذشتههای خود کرده، اما تاریکی مفهومی است که نمیمیرد؛ بازمیگردد و هر بار، جزئی از هستی را مصادره میکند. رابطهشان، که از یک آشنایی پیشپاافتاده سر برآورد، بیش از آنکه عشق باشد، شبیه عمل نجات بود؛ نجاتبخشی که هزینهای سنگین برای هر دو طرف در پی داشت. این، روایتی است از عشقی که در تاریکی متولد شد، در آزمایش خون سنجیده شد و شاید در جغرافیایی بیرون از این جهان، بازتعریف شود …
قسمتی از رمان انهزام
سلام بلند بالایی سر داد و کنارم روی صندلی نشست که جمعتر نشستم و زیر لب جوابش رو دادم. بیحرف با پاستای جلوی روم بازی میکردم که دستش رو لای موهام کشید و همونطور که دستهای که توی صورتم پخش شده بود رو برای دیدن صورتم پشت گوشم مینداخت، رو بهم گفت: _شما چطوری؟ نگاه سرسری بهش انداختم و خوبمی گفتم که کژال با خوشحالی گفت: _باوان تصمیم داره بیاد خیریه! سریعتر از اونی که انتظار داشتم جنبهی منفیش بهم رو کرده بود که با شنیدن جواب آبتین حالم برگشت… _چه خوب. حیف که من اونجا زیاد سر نمیزنم! _دیگه از این به بعد باید سر بزنی… آبتین رو به سینا سری تکون داد که امیرعلی اومد و راجب کیفیت غذاها پرسید. آخر شب بود که قصد رفتن کردیم. آبتین متوجه شد ماشین نیاوردم که گفت میرسوندم. تشکر کردم و گفتم با روژین برمیگردم که اصراری نکرد و رفت. انگار خیلی عجله داشت و چه بهتر! کنار روژین توی ماشینش نشسته بودم که لب زد: _پسره کیه؟ با گیجی نگاهش
کردم که جملهاش رو کامل کرد. _همین پسره که تا کژال اسمش رو آورد، راضی شدی! جا خوردم که خندید. _هرکی نشناسدت من که دیگه میشناسم دختر! توی دلم اعتراف کردم که خیلی هم بیراه نمیگه اما چون از دست به دست شدنش میترسیدم گفتم: _توهم زدی! _نه نزدم، حالا بگو طرف کیه و جریانش چیه؟ قطعا به اون آب و تابی که روژین فکر میکرد نبود. صرفا میخواستم از مردی که چند وقت بود هرجا میرفتم سر راهم سبز میشد، سر در بیارم. حالا شاید چندان هم از اینکه دوباره سر راهم قرار بگیره بدم نمیومد! _خوابم میاد! متوجه مقاومتم شد که دیگه پیش رو نگرفت. چشمام رو که باز کردم تصمیم گرفتم به بابا سر بزنم. هرچند اون زودتر پیشم اومده بود، دیشب توی خواب… با همون کت شلوار مشکی رنگ همیشگیش کنارم نشسته بود و موهام رو نوازش میکرد. ای کاش یه بار، فقط یه بار دیگه گرمای دستهاش رو حس میکردم… مشغول پرپر کردن
رزهای توی دستم شدم و باهاش درد و دل کردم. اون هم حرفهامو مو به مو گوش داد تا خالی شم. توی این سالها همه چیز خیلی عوض شده بود و تنها چیزی که مثل قبل باقی مونده بود همین بود. بابا هنوز بهترین شنونده برای حرفهام بود… از همون طرف رفتم مطب و شب طبق معمول خسته و کوفته برگشتم. روی کاناپه لم داده بودم و مشغول ور رفتن با گوشیم بودم که شمارهی کژال روی صفحهاش نقش بست. حدس میزدم بخواد درمورد خیریه باهام صحبت کنه که با مکث جوابش رو دادم و گفتم: _جانم؟ _سلام عزیزم خوبی _فداتشم خوبم تو چطوری؟ _باوان بابا گفت فردا میتونی بری خیریه. خودش نیست یعنی میدونی، کلا کم پیش میاد بره اونجا. ولی سپرده که میری… دردسر از سر و روی اون خیریه میبارید و من همیشه عاشق دردسر بودم! با این حال ته دلم میدونستم دارم خودم رو توی بد داستانی میندازم. شکی نداشتم که بالاخره یه روز یه جایی سر همین مخمصههای خودخواسته خودم رو گیر میندازم! _باشه عزیزم. چه ساعتی؟ …









