
دانلود رمان آناشید pdf از مریم عباسقلی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه
خلاصه رمان آناشید
در این روایت، آناشید شایگان ـ دختری جوان ـ به دامی میافتد که امیرحسین کُهبُد، برادر کوچکتر حاج امیرحافظ کُهبُد، برایش رقم میزند. ماجرا درست جایی شکل میگیرد که او نطفهای در رحم دارد و مانده با مردی که …
قسمتی از رمان آناشید
مقابل پاهای مادرش روی دو زانو نشست. بوسه بر دستش زد، طاقت دیدن گریههای او را نداشت. صدایش در گلویش شکسته بود. بغض مردانه داشت امانش را میبرید و با خودش فکر میکرد که امیرحسین ناخواسته باعث بارداری دختری شده و او که سالهاست خواستار فرزند است… باید شاهد متلاشی شدن زندگیاش باشد. گفت: -مامان جانم، دور سرت بگردم، حق مادر شدن رو از شیما بگیرم؟! آره شما درست میگید، مشکل صد در صد از من نیست، اما من و شیما نمیتونیم با هم بچه دار بشیم! مادرش التماس کرد: -دوباره بیفت دنبال دوا و درمون، خدا رو چه دیدی؟ ولی نذار شیما از زندگیت بره که اگر بره… مادرش مکثی کرد و گفت: -حلالت نمیکنم حاج امیرحافظ! مادرش حلالش نمیکرد؟! میدانست اگر این جمله را به زبان بیاورد امیرحافظ زمین و زمان را بر هم میدوزد، تا هرطور شده خواستهاش را اجابت کند. مادر بود، دلش شکسته بود. یک ماه میشد که حاج اکبر، همسرش، در وضع نامعلومی روی تخت بیمارستان بود، مسبب سکتهی
مغزیاش شنیدن خبر اختلاس امیرحسین بود! زندگیشان بر هم ریخته بود. امیرحسین همه چیز را ویران کرده بود و یک جنین بیگناه را هم در نطفهی دخترکی کاشته و روی دست این دنیا گذاشته و رفته بود. خودِ امیرحافظ فرستادش تا برود! گفته بود “حسین برو، حسین سر به نیست برو و پولا رو برگردون. نذار جات رو بفهمم که اگر بفهمم نمیدونم میتونم با وجدانم کنار بیام و دهنمو بسته نگه دارم و نگم کجایی یا نه.” خودش را جای مادرش گذاشت. به او حق میداد. پزشکان جوابی برای وضعیت حاج اکبر نداشتند، زندگی امیر حافظ و شیما به تار مویی بند بود. پسر کوچکش ناخلف از آب در آمده بود و حانیه جز در مواقع ضروری پا از اتاقش بیرون نمیگذاشت. نگاه به صورت مادرش انداخت. سنی نداشت. پنجاه و هشت سالش بود اما توان از کمر و پاهایش رفته بود که اینطور تکیه به عصا زده بود و واکر کنار تختش بود.امیرحسین کمر همهشان را خم کرده بود و حالا… فکر میکرد امکان ندارد دنیا بیش از این برایشان بر هم ریخته شود که
دختری صبح علی الطلوع در پاساژ مقابل گالریشان ایستاده بود. دختری درمانده که انگار چیزی برای از دست دادن نداشت. “حسین تو با این خانواده چه کردی؟” سرش را به معنای موافقت تکان داد و دستش را روی چشمش گذاشت. -به چشم مامان جان، امر امر شماست. میرم بست میشینم دم خونهی دایی تا شیما راضی بشه باهام حرف بزنه و یه مدت بهم مهلت بده و تا بعدشم… خدا بزرگه. دست روی زانو گذاشت. حالا دیگر مطمئن شده بود که سبز شدن دختر سر راهش حکمتی داشته! قصد داشت دست بجنباند و عجله کند. مادرش در حالی حرف از درمان میزد که میدانست تمام راهها را رفتهاند و به بن بست خوردهاند. تنها راه نجات زندگیشان را نوزادی میدانست که از بدو تولد در آغوش خودِ شیما بزرگ شود. نوزادِ آناشید! دل به دریا زد و گفت: -هماهنگ میکنم از فردا یه پرستار میاد براتون مامان. فخرالملوک خواست اعتراض کند: -حاج امیرحافظ من پرستار نمیخوام. زهره و محدثه و اکرم خانوم هستن، حانیه هم …









