
دانلود رمان نیرنج pdf از فرشته تات شهدوست
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه، انتقامی
خلاصه رمان نیرنج
یک اتهام دردناک در گذشته، جوانشیر را به مردی دیگر تبدیل کرد؛ اهریمنی که از خاکستر کینه متولد شد. این نجیبزاده مازندرانی، اکنون سلطان بلامنازع خاندان بزرگنیاست. پس از سالها، بازگشته تا انتقام عشقهای از دست رفته را بگیرد. این نبرد از شرارهی انتقام آغاز گشت و به فاجعهای تلخ انجامید… و در میانهی این طوفان، گُل قرار دارد؛ دختری دلیر که به واسطهی پیمانی ناگسستنی، زندگیاش با اهریمن درهم تنیده شده است. اما با شکافته شدن راز سر به مهر خاندان بزرگنیا، حقایق شگفت انگیزی آشکار میشود و گُل در آستانهی کشف این راز است که جوانشیر، آن کس است که…!
قسمتی از رمان نیرنج
اهریمن به راننده اشاره کرد راه بیفتد. ماشین که به حرکت در آمد، او با همان چهرهی برزخی روی صندلی عقب تکیه داد و با انزجار بیرون را تماشا کرد. ناپدید شدن مسیب، آن هم وقتی که دیدهاند مردی پنهان پشت غشای سیاه، اَفسون را با خود برده… بیربط به این ماجرا نیست. مردی که دست بر قضا به خانهی مسیب رفت و آمد داشته و… بنابراین قطعاً اَمین روستا از راز مفقود شدن اَفسون باخبر است! موجود کوچک و ظریفی در دو وجبیاش روی صندلی مچاله شده و اشک میریخت. آنقدر بلند و سوزناک که در نهایت صدای اهریمن را درآورد: -کم زرت و زورت ُکن بیخ گوش من! نگاهش به دختر چنان دهشتناک و خونی بود که با یک اشاره، زبان را بند میآورد. دخترک چانه لرزاند: -میخوام برگردم پیش ماجان… اهریمن پوزخند زد: -با فرار این ثقهی اقبال، دیگه باس خوابشو ببینی. چشمان ملتهب و بارانی دختر از ترس گرد شد. اهریمن زهر طعنهاش را به جان او ریخت: -اَمینتون فرار کرد. گلبهار به هقهق افتاد و جیغ زد: -مرتیکهی روانی منو برگردونـ…
موهایش که دور مچ قطور او تاب خورد و پیش کشیده شد، دلش پایین ریخت. چشمان گشاد شدهاش را از فاصلهی دو بند انگشت به چهرهی شیطانی او داد و اهریمن توی صورتش غرید: -خفه شو تا خودتو کل طایفهتو یه جا نریختم سینهی قبرستون… رنگش مثل گچ سفید شد. لاجون میان دستان او تقلا کرد: -تو یه حیوونی! -پس تا دخلتو نیاوردم ببند دهنتو. میلرزید و گریه میکرد: -میخوای با من چه کار کنی؟ با ضرب رهایش کرد. بازوی دختر به در ماشین خورد و چهرهی ظریفش از درد جمع شد. مرد بیتوجه به نگاه نالان و معصوم دختری که مقابل جثهی خودش خیلی کوچک و ناتوان بود، با غضب پرسید: -تا حالا اون یارو… همون که تو جنگل میچرخه رو دیدی؟ خودش را تا حد ممکن از اهریمن دور کرد و عقب رفت: -صورتشو نه! نگاه اهریمن اصلا نرم و گیرا نبود. هر چه داشت، توحش بود و خشم: -با همون لباسا اگه ببینیش میشناسیش؟ گلبهار سرش را بالا پایین کرد. اهریمن با نفسی بلند سر جایش برگشت. کمی بیرون را نگاه کرد و
خیره به کوههای سرسبز نوشهر، خطاب به نگهبانی که جلو نشسته بود، گفت: -فردا میریم سمت جنگل. به بچهها بگو آماده باشن. -چشم قربان. شنید که گلبهار آن گوشه و کنارها با غیظ و گریه زیرلب میگوید: -به شدت نفرت انگیزی! سر اهریمن روی گردن چرخید و از گوشهی چشم نگاه بدی به دختر انداخت: -خیلی فَک میزنی. میبندی یا ببندمش؟ دختر بازوانش را بغل گرفت و خودش را بیشتر به در چسباند. دلش پر میکشید برای ماجان! این راه به آتش دوزخ میرسد. آنجا حتماً مأوای شیطان است! روی تخت نشسته بود و با استرس حرکات کیارش را دنبال میکرد. مرد جوان صندلی را از جلوی آینه برداشت و نزدیک تخت گذاشت. اَفسون پوست خشکیدهی لبش را دندان دندان میکرد. کیارش خیره در نگاه مضطرب او، پنجههایش را درهم قفل کرد و منتظر چشم به دهان دختری دوخت که رنگش به خاطر دلهره، مهتابیتر شده بود. کیارش حالات او را با دقت وارسی میکرد. یک چیزی، یا شاید یک کسی باعث وحشت این دختر شده بود! وقتی سکوت اَفسون …









