
دانلود رمان کنسرت طبلهای غمگین pdf از جردن ساننبلیک
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: درام، اجتماعی، عاشقانه
خلاصه رمان کنسرت طبلهای غمگین
زندگی پرامید «استیون»، آن درامر سیزده سالهٔ بااستعداد، با ابتلای «جفری» برادر پنج سالهاش به سرطان خون، یکباره دگرگون میشود. «استیون» که دنیایش را در قالب یادداشتهایش به تصویر میکشد، رویایی بزرگ داشت: او اولین دانشآموزی بود که در کلاس هفتم به گروه دبیرستان پیوست و خود را برای درخششی بیسابقه در کلاس هشتم آماده میکرد. اما اکنون، بیماری «جفری» همه چیز را تحتالشعاع قرار داده؛ مادر، غرق در رفتوآمدهای بیمارستان شده و چرخ مالی خانواده نیز لنگ میزند. در این آشفتگی، تنها نقطه امن «استیون» و ساز دلگرمکنندهاش در زیرزمین خانه است …
قسمتی از رمان کنسرت طبلهای غمگین
رفتم توی خانه و مامانم را دیدم که ایستاده کنار راهرو، انگار منتظرم بود. هر وقت توی دردسر میافتادم، معمولاً سعی میکردم اول خودم سر حرف را باز کنم، قبل از اینکه مامان و بابا حرفی بزنند؛ برای همین خودم شروع کردم به حرف زدن. «مامان کل روز نگران بودم. جفری حالش خوبه؟» مامان با لحن آرام و عجیبی گفت: «استیون داداشت خیلی ناخوشه» «تقصیر منه؟ واسه اینکه من…» «مریضیش هیچ ربطی به زمین خوردن امروز صبحش نداره.» عجب! پس از دردسر آزاد شدم. «اما اون… خیلی… ناخوشه.» و این قطعاً بدترین اتفاق هفتم اکتبر بود.. لحظهای که هیچ وقت خودم را به خاطرش نمیبخشم. وقتی مامانم شروع کرد به تعریف کردن این ماجرا که برادرم به سرطان خون مبتلا شده، اول از همه یک نفس راحت کشیدم. بابا نان داد. یادداشتی که در تاریخ هشتم اکتبر توی کلاس انشای انگلیسیام نوشتم از این قرار است: هشت سالگیام را خوب یادم هست روزی که مامانم قرار بود جفری را به دنیا بیاورد، بابابزرگم در راه بیمارستان، کلی
سخنرانی دلگرم کننده تحویلم داد. «خب، پهلوون (بله واقعاً با این اسم صدایم کرد) امروز واسه تو روز بزرگیه» «واسه من روز بزرگیه؟ چرا واسه من روز بزرگیه بابایی؟» «بی خیال استیون! هر روز که قرار نیست آدم داداش بزرگه بشه. از حالا به بعد تو قراره آدم خیلی خیلی مهمی باشی.» از شنیدن این خبر لرزه به تنم افتاد. «آدم خیلی مهم؟ چرا؟ من که مامان نیستم حتی بابا هم نیستم تازه هنوز دندون شیری دارم.» «قراره آدم مهمی باشی چون قراره مراقب نینی کوچولوی جدیدتون باشی» «واقعاً؟» «معلومه، نینی کوچولوتون همه چیزهایی رو که تو میدونی بلد نیست، اندازه تو هم قوی نیست. تو هم قراره آدم مهمی توی زندگی این نینی باشی؛ چون تو مامان یا باباش نیستی و نینی قراره خیلی دوستت داشته باشه و بهت یه عالمه احتیاج داشته باشه.» آنجا توی ماشین برای حدود ده یا پانزده دقیقه، احساس خیلی خوبی داشتم. یادم است که این طور با خودم فکر میکردم «وای! من قراره مراقبش باشم. هر کسی نمیتونه به مراقب باشه! من قراره
مثل رابین هود باشم. حتی شاید مجبور شم یه نشون هم بزنم به لباسم…» بعد بابایی، ماشین شورلت ایمپالای گنده بکش را با کله جا داد توی یک جای پارک خالی نزدیک بیمارستان. وقتی رسیدیم به طبقه زایشگاه، چشمم افتاد به بادکنکها و گلها که همه جا دیده میشدند. دو تا مامان بزرگ و آن یکی بابا بزرگم جمع شده بودند دور یکی از دستگاههای مخصوص نگهداری نوزاد، طوری میخندیدند و گریه میکردند که انگار همین الان برنده لاتاری پاوربال شدهاند. اینجا بود که نظرم درباره کل این ماجرای «مراقب بودن» عوض شد. با این حال من همیشه مراقب جفری بودهام. وقتی سه ساله بود و افتاد روی یک تکه چوب در خیابان جلوی خانه، من بودم که آوردمش داخل، برایش چسب زخم زدن و خرگوش کوچولوی بامزهاش را دادم دستش. وقتی پارسال بهترین دوستش، الکس کوچولو، سعی کرد با زور از روی تاب پیادهاش کند، من بودم که خودم را به دردسر انداختم، الکس را از روی تاب کشیدم پایین و آنقدر توی صورتش جیغ و داد کردم تا …









