
دانلود رمان از تو تا ماه pdf از سحر الف
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه
خلاصه رمان از تو تا ماه
بازگشت مسیح پس از سالها، تنها یک هدف دارد: انتقام از پدر ترانه. اما ترانه، معصومیت فراموششده گذشته، ناگهان خود را در قلب این طوفان مییابد. مسیح در برابر زنی قرار میگیرد که نباید عاشقش میشد، اما فراموش کردنش غیرممکن است. او که مردی با گذشتهای رازآلود و زخمی التیامنیافته است، میان عشق و کینه در نوسان است. رابطه آنها پا را از محدوده امن فراتر میگذارد؛ جایی که احساسات، خشم و اسرار با هم برخورد میکنند و عشق درست از نقطه ممنوعه سر برمیآورد …
قسمتی از رمان از تو تا ماه
با دهن خشک شده و مغزی که ترس کنترلش رو به دست گرفته بود لب زدم: چی شده؟ -ببین اینش به تو ربطی نداره من حتی خودمم نمیدونم… هنوز هم نمیدونم… نتونستم تحمل کنم دست به سرم کنه برای همین گفتم: اوکی اشکالی نداره همون نمیدونم رو بهم بگو… سرم رو محکم گرفتم و با اطمینان نگاهش کردم که تسلیم شد و گفت: باشه خودت خواستی برم سر اصل مطلب… تمام تنم چشم شده بود تا بالاخره بفهمم چی شده اما تا دامون دهن وا کرد مونا هراسون خودشو به ما رسوند و با کشیدن پیرهن دامون گفت: بدو دامون، دایی اینجاست. دامون مشت محکمی روی میز کوبید و با عربدهای کنترل شده غرید: لعنت بهت مسعود خان، همیشه یه قدم جلوتری. سریع به سمت میز باریستا رفت و از در همون پشت خارج شد… مونا هم توی این فاصله جای دامون نشست و دستش رو توی دست من گذاشت. اونقدر همه چیز سریع اتفاق افتاده بود که من لحظهای گیج و منگ با دهنی که بازو بسته میشد اما چیزی ازش بیرون نمیومد خیره مونا
بودم که در کمال تعجبم با خنده شروع به چرت و پرت گفتن کرده بود و مدام دستش رو روی دست من قرار میداد اما طولی نکشید که دستی روی پشتی مانتوم نشست و محکم منو عقب کشید، جوری که با صندلی به عقب پرت شدم: کجاست اون عوضی؟ کجاست تا همینجا سرش رو روی سینهاش بزارم آشغال… مونا که وضعیت بد من رو دید سریع از جاش بلند شد و خودش رو به کوچه علی چپ زد: عه دایی… شما اینجا چیکار میکنید؟؟؟ چیشده؟؟؟؟ ترانه عزیزم چرا ترسیدی؟؟؟ اما بابا بی توجه به مونا منو به ضرب دست بلند کرد و توی صورتم غرید: کدوم گوری رفت؟ هاااان؟؟؟؟ د لامصب حرف بزن؟؟ نمیتونستم حرف بزنم… یعنی هیچی نداشتم که بگم اما با صدای گارسون که میخواست از کافه بیرون بزنیم آروم لبای خشکم رو از هم باز کردم و گفتم: بریم بیرون با هم حرف میزنیم… نه تنها بیخیال نشد بلکه محکم تخت سینهام کوبید که از درد تا مرز ضعف کردن رفتم تو کی انقدر بی رحم شدی بابا؟؟؟ چرا آخه؟؟؟ -گمشو
بریم خونه، اونجا به حسابت میرسم دختره خیره سر… باید بفهمی حرف روی حرف من آوردن یعنی چی... مونا هر کار کرد نتونست مانع بابا بشه، اونم با بی رحمی کامل منو توی ماشین هل داد و تا خونه مدام برام خط و نشون کشید. با کفش هلم داد توی خونه و دستش رو جلوی صورتم گرفت که منظورش رو نفهمیدم… چنان عربدهای زد که تمام تنم به لرزه در اومد: گوشیتتتتت! میخواستم مقاومت کنم و بهش بفهمونم که داره اشتباه میکنه، میخواستم بپرسم چه مرگته که اینجوری تنم رو میلرزونی، اما نتونستم، فقط دستم رو توی کیفم کردم و با بیرون آوردن گوشی و دادنش بهش سریع خودم رو توی اتاقم انداختم… از همون موقع تا بعد از ظهر کله پا راه رفتم و اصلا از اتاق بیرون نرفتم… مامان امروز سر کار نرفته بود و هر پنج دقیقه یکبار در اتاقم و میزد و مدام غرغرکنان ازم توضیح میخواست… هرچی تمام فکرم رو به کار گرفتم اصلا نتونستم چیزی بفهمم، دامون، بابا، مسیح، مونا… اینا چه ربطی بهم داشتن؟؟؟ بابا چرا اینقدر از مسیح متنفره؟؟؟









