
دانلود رمان لرد تاریکی pdf از حدیث افشار مهر
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: تخیلی، عاشقانه، معمایی
خلاصه رمان لرد تاریکی
در قلب تاریکترین جنگل شهر، قبرستانی مخفی شده که هیچکس از وجودش خبر ندارد. این قبرستان سالهاست دختران جوان را به سوی خود میکشد و قربانی میکند. داستان درباره دختری است که در رؤیاهایش زندگی میکند و همین رؤیاها او را به سمت آن قبرستان میکشاند تا رویاهایش را یادداشت کند. او ناخواسته روی قبری مینشیند که زندان حاکمی ظالم از جهان دراگونیا است. حالا تنها کسی که میتواند قفل زندان آن پادشاه سنگشده را باز کند، «لارا»، قهرمان داستان «لرد تاریکی» است …
قسمتی از رمان لرد تاریکی
سرم را وقتی بالا آوردم با جنگلی رو به رو شدم که خیلی آشنا بود. دو سه بار پلک زدم تا یادم آمد که دیشب همین جا و روی همین مرز ورودی پا گذاشته بودم. بقیه با بیخیالی و سر و صدا وارد جنگل شدند و بین درختهای خشک و کم برگ به صف کشیده قدم می زدند. و من آخر این صف با دلشورهای عجیب و غریب حرکت میکردم. کم کم صداهای دنیای بیرون از بین رفت و حتی آواز پرندهای هم به گوش نمیرسید؛ هوا مه آلود و آسمان تاریک و ابری شد سرم را بالا گرفتم و کلاغ پر سیاهی روی شاخههای خاکستری رنگ نشسته بود و با دیدن ما آواز تاریکی را خواند و پر کشید. نفسم را توی سینه حبس کردم و چند بار زیر لب زمزمه کردم: کلاغ چیزی برای ترس نداره، نداره. صدای استاد از بغل گوشم بلند شد: افسانههای قدیمی میگن که دیدن یه کلاغ نشون بد یمنی و شومیه. چشمانم گرد شد آب دهانم را قورت دادم و زمانی را به یاد آوردم که وقتی روح مامان به آسمان پر کشید، درست روی شاخهی درخت برف گرفتهی بیرون زاغی
نشسته و به دختری آشفته حال و یتیم نگاه میکرد، آن دختر من بودم که در انعکاس چشمان سیاه و براق یک کلاغ بزرگ جسه نگاه میکردم و خودم را میدیدم. سرم را تند تند تکان دادم تا افکار منفی از کلهام بپرد سر و صدای بچهها بلند شد. -وای، این جا کجاست؟ همهی آنها دور هم جمع شدند و جلوی دید را میگرفتند. از بینشان بزور رد شدم و همین که خواستم جلو برم یکهو زیرپایی گرفتن و ساق پام به کفشش گیر کرد و شتاب زده به جلو پرتاب شدم و با سر روی زمین افتادم. صدای خنده و کرکر همه بلند شد. سرم را برگرداندم و به دخترعموی خودم که این شیرین کاری مسخره و فاجعه را به بار آورد نگاه کردم. پوزخندی زد و آبنبات را گوشهی لپش گذاشت و با چشمان خنثیش نگاهم کرد. باد شدیدی وزید و برگهای خشک و تیرهی روی زمین را به حرکت در آورد موهایم توی صورتم پخش شدند و رعد وبرق بزرگی آسمان را روشن کرد. سرم ناخودآگاه برگشت و مجسمهای بزرگ و غول پیکر درست وسط جنگل و جلوی خودم دیدم. قطرهای خون از بینیام سرازیر شد و روی دستم چکه کرد. نفسم برای لحظه ای گرفت وقتی هیبت و بزرگی مجسمه را دیدم و دلشورهای عجیب به جانم افتاد.
سرم را بالا بردم و به پادشاهی که شمشیر بزرگی به دست داشت نگاه کردم جزییات مجسمه بینهایت واقعی و حرفهای کار شده بود. سرش بالا و اسبی پشت سر و سمت چپش داشت. ناخودگاه از روی زمین بلند شدم و با چند قدم سنگین خودم را عقب کشیدم. دبیر با ترس کنار مجسمه ایستاد و شاید حتی نصف این مجسمه هم نبود دستش را بالا گرفت و با اشاره به اون هنر سنگی گفت: این مجسمهای که می بینید برگرفته از همون افسانهای که براتون گفتم. -ولی استاد بیشتر شبیه یه پرنس دلرباست تا یه هیولای دو سر! جوری با عشوه درحالیکه موهایش را دور انگشتش میپیچاند و لبش را گاز میگرفت گفت که همه را به قهقه انداخت. صدای پچ پچ اشلی بلند شد: ولی اگه اون زمان قدیم من بودم و میدزدید منو تا شام شبش کنه با کمال میل قبول میکردم، لطفا به پلیس هیچ وقت زنگ نزنین. و دوستانش ریز ریز خندیدند. دست به سینه نگاهی که از بالا به پایین بود بهم انداخت و رویش را برگرداند. نمیتوانستم هیچی بگویم …









