
دانلود رمان چیزهای تاریک pdf از آنجلا آگنلو
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: دارک، جنایی، مافیایی، بزرگسال، عاشقانه
خلاصه رمان چیزهای تاریک
در دنیایی که تاریکی قانون است و خون، پیمان بقا، ربل ویشر از خاکستر خیانت برخاست. زندانی ده ساله، روحش را تراشید. مزدور بودن، سرنوشتش نشد — اجبارش شد. اکنون، او باید ماریو روسو، پادشاه جنایت را سرنگون کند. اما سرنوشت بیرحمتر از آن است که رهایش کند؛ همان سه خائن دوباره در مسیرش ظاهر میشوند. و در کنار هانت گریوز، یارِ خاموش و همخونش، ربل به سوی نبردی میرود که آخرین شعلهی انسانیتش را خواهد آزمود …
قسمتی از رمان چیزهای تاریک
سرم رو تکون میدم و دوباره پشت سرمو نگاه میکنم. استاف میشینه و فوراً دورش پر از دختر و پسر میشه که برای جلب توجهش رقابت میکنن. بعضی چیزا هیچ وقت عوض نمیشن. اون همیشه یه ماسک پسر خوب به صورت داشت تا وقتی که از خط قرمزاش رد میشدی، بعدش ذات واقعیش رو نشون میداد. قبلا هم خیلی باحال بود. دردسرهایی که درست میکردیم، پدر و مادرم رو دیوونه میکرد. سریع این فکر رو از سرم بیرون می کنم، وقتی برای دلتنگی برای چیزی که دیگه هرگز اتفاق نمیافته، نیست. بعد از اتفاقی که من برنامه ریزی کردم، دیگه استافورد فیتزجرالد وجود نخواهد داشت. استاد میاد تو و کلاس رو شروع میکنه، اما من گرمای سوزان به نگاه رو پشت سرم حس میکنم. محاله که اون بدونه منم، اما استاف همیشه پسری بوده که مغزش برای سرش زیادی بزرگ بوده. بعد از اون برخورد تو حیاط، مطمئنم که داره همه احتمالات رو بررسی میکنه تا منو بشناسه. و من فرق کردم. موهام، چشمام، و حتی صورتم تغییر کرده. من یه زمانی یه
نوجوان لپ گلی بودم با بینی و کک و مک بیشتر از حد صورتم، اما بعد از حمله و جراحیها، فقط یه کم رنگ مو و لنز لازم بود و دیگه شبیه اون دختر کوچولو نیستم. من از بیرون به نسخه زیباتر هستم، حتی اگه درونم با سم آغشته شده باشه. استاد میگه: «کسی میتونه تفاوت بین پیوستگی و مشتق پذیری رو بگه؟» استاف میگه: «پیوستگی درک رفتار توابع نزدیک یک نقطه است، اما مشتق پذیری پیدا کردن نرخ تغییر یک تابع در یک نقطه است.» حتی لازم نیست برگردم تا پوزخند روی صورتش رو ببینم. اون بود و به نظر میرسه هنوز هم بزرگترین همه چیزدان هست. شنیدن صداش یه چیزی رو تو وجودم خراش میده. اون نباید منو ببینه و همون درد سوزانی که من دارم رو حس نکنه. دستم رو بالا میبرم. استاد به من اشاره میکنه که ادامه بدم. «اون فراموش کرد اضافه کنه که پیوستگی فقط درک رفتار توابع نزدیک یک نقطه نیست، بلکه جاییه که تابع پرش نمیکنه.» صدای جیرجیر یه صندلی پشت سرم، لبهام رو یه کم بالا میاره. استاف هیچ
وقت از انتقاد خوشش نمیاومد. چه سازنده باشه چه نباشه. اون همیشه باید باهوش ترین فرد تو اتاق میبود. این منو آزار میداد و از روی لج، منو هل میداد که بهتر عمل کنم. «حق با شماست، خانم ویشر. مهمه که همه جزئیات رو به خاطر بسپاریم.» استاد این رو میگه و دوباره شروع میکنه به درس دادن. من شروع میکنم به یادداشت برداشتن، اما دست هانت روی پام میشینه و دوباره فشار میده، بهم اطمینان میده. سرم رو بلند میکنم و صورتش با اون نگاه «میکشمت»ش به چیزی پشت سرم خیره شده. «چی؟» زمزمه میکنم. «پسره داره یه سوراخ لعنتی تو سرت ایجاد میکنه. میشناسیش؟ غیر از اینکه با اون احمقی بود که قهوهات رو ریخت؟» یه نفس عمیق میکشم. شاید این باهوشترین کاری نبوده که تا حالا انجام دادم، اما عادتهای قدیمی سخت از بین میرن و چیزهای خیلی کمی بود که بیشتر از اینکه استافورد فیتز جرالد رو سر جاش بنشونم ازشون لذت ببرم. «نه. نمیدونم مشکلش چیه.» برمیگردم به یادداشتهام و روی بقیه کلاس …









