رمانسرا
دانلود رمان جدید رمان عاشقانه
رمانسرا
دانلود رمان غروب داماهی pdf از عطیه حشمدار

دانلود رمان غروب داماهی pdf از عطیه حشمدار

با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر

ژانر رمان: عاشقانه، بزرگسال

خلاصه رمان غروب داماهی

دختری که در سکوت و سردرگمی، باری سنگین روی دوشش داره. حادثه‌ای تلخ، مرگ بهترین دوستش، و اجبار به ازدواج با پسر ناپدریش برای حفظ آبروی خانواده. اما شب‌ها، کابوسی تکراری رهاش نمی‌کنه، تا اینکه یه شب واقعیت رو می‌فهمه — واقعیتی که از هر کابوسی دردناک‌تره …

قسمتی از رمان غروب داماهی

دلنواز گفتن با تشر مامان، همزمان شد با باز شدن درب حیاط و وارد شدن شاسی بلند آلبالویی اروند. مامان سریع بلند شد و به سینی چای اشاره کرد. -بخور بشرا جان تا از دهن نیفتاده من برم کمک خانوم جون. و از راه باریکی که حیاط خلوت را به حیاط اصلی وصل می‌کرد عبور کرد. دور شدن ثمن از ما مصادف شد با پیاده شدن اروند از ماشین و سوتی که زیر لب بشرا کشید. -اوووو اوووو خدایی عجب تیکه‌ای شده این داداشت. من که رفتم به خانوم جون عرض ادب کنم. -چی شد؟ درد پهلوت یادت رفت؟ سریع دستکش‌های پلاستیکی‌اش را از دستش در آورد و به راه افتاد. من اگر یاسین به گوش خر می‌خواندم قطعاً جواب بهتری می‌گرفتم. دختره‌ی خنگ حرص درآر رسماً زده بود به سیم آخر… با عجله خودم را به او رساندم و نیشگون محکمی از بازویش گرفتم. چهره‌اش را جمع کرد و بی توجه به من از کنارم رد شد. بدون اینکه نگاهی به بشرا بیندازم به سمت خانوم جون رفتم. قلبم از دیدنش پر نور شد. -سلام تاج سرم دورت بگردم من خوش اومدی. خانوم

جون عصایش را به طرفم گرفت. -برو بچه پررو سمت من نیا. عروس بگو این دخترت نیاد اینور. چشم‌هایم گرد شد. با دیدن گاردی که خانوم جون برایم گرفته بود، چند قدمی عقب رفتم. -اااوااا خانوم جون من؟ چرا آخه؟ رو کرد به ثمن: من اولاد بی‌معرفت نمی‌خوام. چند بار بهش گفتم یا خودت پاشو بیا یا با این پسر خوش اخلاق یه روز بیا بهم سر بزن؟ هان؟ چشمم به در خشک شد. بلند خندیدم چند نفری از کنارمان رد شدند و سلام و احوالپرسی کردند. بی توجه به سیخونک‌های بشرا که معتقد بود الان من باید ساکت شوم و نوبت او است که خودش را بندازد جلو و تو دل خانوم جون جا کند، خودم را به خانوم جون رساندم و فاصله‌ی ایجاد شده را از بین بردم. -دلنواز دور سرت بگرده نکن با قلبم اینجوری بخدا ثمن می‌دونه چقدر درگیر کار و دانشگاهم. محکم بغلش کردم ماچ آبدار و پر صدایم خنده روی لبش آورد. مامان من را کنار کشید. -عه دلنواز اذیت نکن خانوم جون رو. خانم جون گره‌ی روسریش را شل کرد. -آره والا برو اونور دختره‌ی زبون باز

فکر نکن بهت خندیدم به این راحتی‌ها بخشیدمت. برو برو اونور که پام درد گرفت بس که سرپا موندم. و به کمک مامان به سمت خانه رفتند. بالاخره حواسم معطوف شد به بشرا که زیر چشمی به اروند نگاه می‌کرد. اروند به محض اینکه صحبت تلفنی‌اش تمام شد ساک خانم جون را از صندلی عقب ماشین برداشت و بی توجه به ما، به سمت خانه رفت. بشرا که دیدا آبی از من گرم نمی‌شود خودش پیش قدم شد. -سلام آقا اروند. صبحتون بخیر. ارون درجا چرخید نگاهی سرسری به بشرا انداخت. -سلام خانوم. اول نگاهی به آسمان و بعد به ساعت روی دستش انداخت. -ظهر شما هم بخیر. صورت بشرا در کسری از ثانیه رنگ لبو به خود گرفت. شاید حتی نفس کشیدن را هم از یاد برد. داشتم با خشم به عکس العمل مسخره و مزخرفش نگاه می‌کردم که با جمله‌ی اروند به سمتش برگشتم. -علیک سلام دل نواز خانم، احیانا به شما سلام کردن یاد ندادن؟ فقط اروند بود که بین دو بخش اسمم مکثی کوتاه می‌کرد. به نظرم این فاصله‌ی کوتاه، اسمم را خوش آواتر می‌کرد …

  • اشتراک گذاری
خلاصه کتاب
دختری که در سکوت و سردرگمی، باری سنگین روی دوشش داره. حادثه‌ای تلخ، مرگ بهترین دوستش، و اجبار به ازدواج با پسر ناپدریش برای حفظ آبروی خانواده. اما شب‌ها، کابوسی تکراری رهاش نمی‌کنه، تا اینکه یه شب واقعیت رو می‌فهمه — واقعیتی که از هر کابوسی دردناک‌تره ...
مشخصات کتاب
  • نام کتاب
    غروب داماهی
  • ژانر
    عاشقانه، بزرگسال
  • نویسنده
    عطیه حشمدار
  • ملیت
    ایرانی
  • ویراستار
    رمانسرا
  • صفحات
    1422
خرید کتاب
30,000 تومان
دانلود بلافاصله بعد از پرداخت
اگر نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • admin
  • 7 بازدید
  • 30,000 تومان
  • برچسب ها:
دیگر نوشته های
موضوعات
ورود کاربران

کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانسرا " میباشد.