
دانلود رمان راز مایا pdf از آرمان شایگان
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: روانشناسی، اجتماعی، فلسفی، عاشقانه، حماسی
خلاصه رمان راز مایا
راز مایا داستان نویسندهای در تهران امروز است که در میانهی بحرانهای شخصی، با همسایهای اسرارآمیز به نام مایا آشنا میشود. روایت با گذشتهی پررمز و راز این زن گره میخورد و خواننده را به دنیایی فراتر از واقعیت، تا ایران باستان میبرد.اثر با ترکیب ژانرهای معمایی، عاشقانه و حماسی، تجربهای تازه در ادبیات معاصر میآفریند؛ پر از پیچشهای غیرقابل پیشبینی و پایانی شگفت انگیز …
قسمتی از رمان راز مایا
روی مبل نشستم. خانم محتشم به داخل آشپزخانه رفت تا حلوا و چای را بیاورد. از فرصت کمی که داشتم برای نگاه انداختن به اطرافم استفاده کردم. در روشنایی، زیبایی آپارتمانش دوچندان شد. دکوراسیون خلوت اما هوشمندانهای داشت. شکی نبود که عاشق طبیعت است. در هر طرف از آپارتمان کوچکش میتوانستی گلدانی ببینی. یک گیاه باباآدم بزرگ که ارتفاعش بیشتر از یک متر بود هم در گوشهای از خانه نظر را به خودش جلب میکرد. درست روبروی مبلی که روی آن نشسته بودم تصویری از یک گله اسب وحشی در طبیعت روی دیوار نصب شده بود. در کنار میزی که تلویزیون روی آن قرار داشت یک مجسمه چوبی بود. مجسمه سرخ پوستی که تا به حال شبیه آن را در جایی ندیده بودم. سازندهاش جزئیات زیادی را در نظر گرفته بود. ارتفاعش حدود یک متر میشد. دوست داشتم نزدیکتر بروم و آن را تماشا کنم. بنظر تمثالی از رئیس یک قبیله بود.
خانم محتشم حلوا و چای دارچینی را روی میز گذاشت و خودش هم روبروی من نشست و سر صحبت را باز کرد. ♦خب، بفرمایید. میدونستید آدمها کلا دو دسته هستند. دسته اول حلوا را داغ دوست دارند و دسته دوم سرد. شما جزو کدام دستهاید؟ ●دسته سوم! ما هر دو را دوست داریم ولی حلوای داغ را ترجیح میدهیم. ♦چقدر عالی. حواسم به این دسته نبود. ●البته حداقل دو دسته دیگه هم وجود دارند. اونایی که هر دو را دوست دارند ولی حلوای سرد را ترجیح میدهند و آخری هم کسانی که هیچ فرقی براشون نمیکنه و البته داشت یادم میرفت! دسته آخر که اصلا حلوا دوست ندارند. خانم محتشم که چشمانش گرد شده بود با لبخندی گفت: “به به، پس شما فیلسوفید؟” ●فیلسوف که نمیشود گفت اما یک لیسانس فلسفه دارم. واقعا عذر میخوام گاهی حواسم نیست و پرحرفی میکنم. ♦نه خواهش میکنم! اتفاقا جالب بود. برای شخصیتهای فلسفی احترام زیادی قائلم.
من میدونم که دنیای یک فیلسوف چقدر با دنیای انسانهای معمولی متفاوته! ●بله همینطوره! و البته شخصیتهای فلسفی باید حواسشان باشد دیگران را دچار سردرد نکنند. خانم محتشم با حرفم کمی خندید و حلوا را تعارف کرد. کمی حلوا خوردم. چای دارچینی را داغ دوست داشتم. پس کمی هم از آن نوشیدم. هر دو عالی بودند. بنظرم رسید خانم محتشم خوش صحبت باشد. احساس خوبی داشتم که فرصتی برای گفتگو بینمان ایجاد شده بود. مجسمه سرخپوست حواسم را به خودش پرت کرده بود. بخاطر منش گرم او احساس راحتی میکردم و خجالتی که از اولین حضور در خانهاش داشتم از بین رفته بود. از او پرسیدم: اون مجسمه خیلی خاص هست. واقعا زیباست. میتونم از نزدیک ببینمش؟ ♦شما لطف دارید. چرا که نه! اون مجسمه رو به یک استاد مجسمه ساز سفارش دادم. البته مجسمه را خام تحویل گرفتم و تمام تزئینات و رنگ آمیزیهاش رو خودم انجام دادم …









