
دانلود رمان جنگل رزهای سفید pdf از پونه سعیدی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: تخیلی، عاشقانه، ماجراجویی
خلاصه رمان جنگل رزهای سفید
مار آمادهی حمله بود، چشمانش به دختر شاهین دوخته. هیچ نشانهای از تردید نداشت تا زمانی که حقیقتی تلخ بر او آشکار شد: شکارش تنها هدف نبود، بلکه بازی بزرگتری در جریان بود. همخون او نیز وارد میدان شده بود، برای تولد نوزادی از نژادهای فراموششده …
قسمتی از رمان جنگل رزهای سفید
به آسمان نگاه کردم. آسمان نیمه ابری با ستارههای پیدا از بین تکههای ابر و… سوران!!! حس کردم درست ندیدم! اما سوران بود! خنجر در زاویه دید من نشست ولی سوران قبل از آن به من رسید. خنجر را از دست آلما بیرون کشید و قدرتش را رها کرد. آلما عقب پرید و دو مرد کنارم روی زمین سقوط کردند! آلما از پشت به سوران حمله کرد مرد دیگری با موهای سفید به کمک سوران آمد و دختری با موهای سفید مردی که قصد حمله به من داشت را خشک کرد. شوکه روی زمین بودم که آلما به سمت من پرید. اما دختر به او حمله کرد و آلما غیب شد. سکوت شد… سکوت با حضور سه نفر که موهای سفیدشان فریاد میزد چه خونی در وجودشان جریان دارد. نگاه سوران به من نشست. نگاهش ناباور و شوکه بود. لب زد: «لیان» نگاهش ناباور روی صورتم چرخید و زمزمه کرد: «باورم نمیشه…» دستش را به سمتم گرفت. بی اختیار دستم در دستهایش نشست! درست مثل سالها پیش… ایستادم،
نگاهش در چشمهایم چرخید و گفت: «کجا بودی دختر؟ تمام این سالها؟» فقط نگاهش کردم. این چهره مردی بود که خاطراتش مرا زنده نگه داشته بود… ناباور گفت: «همه شواهد نشون میداد تو با آتیش آگرین از دست رفتی! تا این لحظه که لاچین حضورت رو حس کرد و ما رو رسوند اینجا!» لاچین! نگاهم به دختر برگشت لب زدم: «لاچین؟» نگاهش در چشمهایم چرخید و سر تکان داد. زمزمه کرد: «خواهرت!» ضربان قلبم اوج گرفت. سردرگم به سوران نگاه کردم. اما نگاه او به تورمالین دور گردنم بود و گفت: «باید این لعنتی رو بازش کنم.» دستش را بالا آورد تا حلقه دور گردنم را بشکند که نگاهم به حلقه دستش نشست! حلقه! حلقه ازدواج! بی اختیار یک گام عقب رفتم و لب زدم: «تو ازدواج کردی؟» نگاه سوران از گردنم به چشمهایم رسید اما قبل از آنکه چیزی بگوید مرد کنارش گفت: «بریم آلما الان با پشتیبانی میاد!» با این حرف بازوی سوران و لاچین را گرفت. سوران مکث نکرد
مرا به سمت خودش کشید. دستش دورم حصار شد و دنیای دور ما محو شد. به همان سرعتی که همه چیز محو شد جنگل دور ما پیدا شد. دوباره خودم را عقب کشیدم و سوران عصبانی گفت: «چرا ما تو قلمروئه توییم معید!!؟ معید! شوکه به این مرد نگاه کردم، اسم او را چند بار شنیده بودم! موهای بلند بافتهاش شبیه لاچین بود، چهره جدی اما جوانتری نسبت به سوران داشت. بدون خشم گفت: «پس میخواستی کجا باشیم!» نگاهم کرد و گفت: «با به دختر تو بغلت برگردیم به مراسم نامزدیت؟!» حس کردم گوشهایم درست نشنید. فقط به سوران نگاه کردم. آخرین باری که این مرد را دیدم به من پیشنهاد ازدواج داد و حالا… ناخوداگاه پوزخند زدم. دنیا سر شوخی بدی با من داشت. لاچین به سمتم آمد و گفت: «میشه جای بحث این تورمالین لعنتی و از گردنش باز کنید؟!» نگاهمان به هم رسید، باورم نمیشد! خواهر کوچولوی من انقدر بزرگ شده بود! نگاهم از صورتش پایین رفت …









