دانلود رمان دخترک pdf از نرگس صرافیان_طوفان
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه
خلاصه رمان دخترک
دلم برایِ دخترکِ درونم تنگ شده دخترکی که با یک لواشک و عروسک، ذوق می کرد یا دغدغه ی روزانه اش ، رنگِ لاکِ ناخون هایش بود؛ همان دخترکی که خنده هایش، کودکانه و نگاهش، دلنشین بود. دخترکی که معصومیتش را، از راه رفتنش می شد تماشا کرد. گاهی دلم از قوی بودنم می گیرد؛ دلم میخواهد دوباره همان دخترک ظریفی باشم که با یک نگاه، می شکست … اما نه از درون صدای شکستنش را. بغض می کرد و با اشک هایِ دانه دانه اش ، دل دنیا را می لرزاند.
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان بازوبند های طلایی
دانلود رمان احساس نمی کنم که هستی
قسمتی از رمان
خترک 10 تو راه هردومون سکوت کرده بودیم.شادی همیشه بعد برگشتن از سر خاک مامان و بابا حرف نمیزد و میرفت تو الک خودش منم که کال میونه خوبی با حرف زدن نداشتم و کال سکوت رو ترجیح میدادم. مامان خیلی زود از پیشمون رفت من بیست سالم بود و شادی هفده سالش. مامان همیشه دلش هوای ایران رو داشت، خاک خودش، کشور خودش، شهر خودش، خاطرات بچگی و نوجوانی و دوران آشنایی با پدر…برای همین بعد فوتش اون رو بردیم ایران و اونجا دفنش کردیم. سخت و دور بود برامون. سنگ قبری هم نبود که هر وقت دلمون هواش رو کرد بریم پیشش.
هر سه تامون سعی در این داشتیم که ادای قوی بودن رو در بیاریم ولی فقط خدا میدونست که تو دلمون چی میگذره. هرسه مون پناه برده بودیم که اشکای یواشکی شب قبل از خواب حتی بابایی که در نظر من وشادی قوی ترین مرد روی زمین بود شبا وقتی فکر میکرد ما خوابیم برای عزیزدل از دست رفتش اشک میریخت بابا تاب این دوری و جدایی رو نداشت برای همین دوسال بعد تو یکی از شبایی که از گریه زیادی برای عزیزدلش خوابش برده بود دیگه چشماشو باز نکرد و من وشادی رو تنها گذاشت و بابا رو هم پیش مامان دفن کردیم. سه سال بعد به اصرار شادی بعد از تموم کردن درسامون و فروختن تموم دار وندارمون از انگلیس اومدیم به ایران و شرکت و کارخونه خودمون رو تو ایران راه اندازی کردیم.
یک شرکت تو کار مد و فشن و کارخونه تولید پارچه مدیریت شرکت با من بود. مدرک تحصیلیم هم طراحی لباس و شادی هم مسئولیت و مدیریت کارخونه رو برعهده داشت. شادی به سردی و محکمی من نبود و ترجیح میداد روابط صمیمی تری با اطرافیانش به خصوص کارکنانش داشته باشه؛ شاید دلیل این همه محبوبیتش هم همین بود اما من اینطور نبودم. سرد و مغرور و جدی! شاید درون سرد و بی احساسم باعث این سردی و جدیت شده بود اما هرچی که بود من ازش راضی بودم و ترجیح میدادم فاصلم رو با آدما حفظ کنم و اجازه ندم کسی نزدیک بشه و حس صمیمیت کنه.