دانلود رمان عاشقم باش لطفا pdf از فاطمه زهرا شهابی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر و PDF
ژانر رمان : عاشقانه،اجتماعی، درام
میدونی، من و تو همیشه از این نظر با هم فرق داشتیم، پناه. تو عشقو میشناختی. میدونستی دوست داشتن یعنی چی! پدر و مادرت ده سال بدون بچه بودن، پس توام دوست نداشتی اینو تجربه کنی. من حالا میفهمم. ولی به من حق بده. میدونم زود تصمیم گرفتم؛ اما من واقعا آماده بچه دار شدن نبودم. اونم یه بچه از تو! همه فکر میکردن تو خواهر منی، خودت گفتی چیز بیشتری بهشون نگم. بعد میرفتم میگفتم چی؟! میگفتم خواهرم از منِ ..
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان میراث یاس
دانلود رمان ریما
بخشی از رمان
آقای مجد ، کجا می برینش ؟ هیچ پاسخی به آن دختر داده نشد . کماکان با کمک دستان بزرگش مرا به سمت اتاقم روانه می ساخت . چه در ذهنش می پروراند ؟ در آنی … دستی ، دیگر دست مردانه او را از من جدا کرد صدای آرامش را چند لحظه قبل هم شنیده بودم ، آراد دیوونه شدی؟ مگه خودت نمیبینی چه جوری شده؟ باید گریه کنه و گرنه مثل دنیا میشه … دنیا … آرى! من دقیقا دلم میخواست مثل همین دنیا باشم … نامرد !! _نمیشه آراد بهت قول میدم. نمیشه بسپارش به من، من درستش میکنم. آه غلیظش را به بیرون فرستاد و خودش را عقب کشید …. با کلافگی دستی وارد موهای پریشانش کرد و انگشت اشاره اش را تکان داد و گفت خیلی طول نکشه! باید بریم خاک سپاری … پس این دستور دادن هایش مختص من نبودند.
و روشا و میلاد….چرا هیچ در دفاع از من نگفتند؟! انتظار بیشتری را از جانب شان میکشیدم. صاحب همان صدا تاییدش کرد؛ به طرف من برگشت و به آرامی گفت: من دوست آرادم، اسمم کیارش. هیچ بر زبان نیاوردم و فقط نگاهش کردم. عقب ننشت و دوباره امتحان کرد: میشه چند لحظه همراه من بیای پناه خانم؟ باز هم پاسخی ندادم. به گمانم همچنان و برای اولین بار در دنیای شیرین انتظار به سر میبردم! سمج تر از این حرفها به نظر میرسید. کوتاه نیامد _میخوام برم اتاق مادرت … با من نمیای ؟ دستش را به طرف من دراز کرد. پیشنهادش وسوسه انگیز بود.
ناگهان نیرو گرفتم و جان به جان بی جانم بازگشت… چشمانم باز شدند بی توجه دستم را در دست هایش گذاشتم و همراهش شدم . با استفاده از ایما و اشاره چیزی را به اهل خانه فهماند که در آن لحظه هیچ اهمیتی برایم نداشت. فقط میخواستم به جایی بروم که متعلق به مادرم باشد… عجیب دلتنگ آن بوی خوشش بودم؛ در اتاق را باز کرد و وارد آن مکان نسبتا کوچک شد… من هم بی چک و چانه پشت سرش حرکت کردم بوی مادرم را استشمام نمودم و چشمانم بی اختیار بر روی یکدیگر فرود آمدند؛ نگاه کوتاهی به اطرافش انداخت و گفت: چقدر اینجا قشنگه! بر روی آن تخت دو نفره و چوبی نشستم. نفس های عمیقم را کشیدم و کشیدم… دلم میخواست دوباره و دوباره نفس کشیدن مادرم را نفس بکشم.
میدونی، من و تو همیشه از این نظر با هم فرق داشتیم، پناه. تو عشقو میشناختی. میدونستی دوست داشتن یعنی چی! پدر و مادرت ده سال بدون بچه بودن، پس توام دوست نداشتی اینو تجربه کنی. من حالا میفهمم. ولی به من حق بده. میدونم زود تصمیم گرفتم؛ اما من واقعا آماده بچه دار شدن نبودم. اونم یه بچه از تو! همه فکر میکردن تو خواهر منی، خودت گفتی چیز بیشتری بهشون نگم. بعد میرفتم میگفتم چی؟! میگفتم خواهرم از منِ ..