دانلود رمان آشوبگران pdf از بانوی آتش
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه، پلیسی، غمگین
دختری است با قلبی زخمی و نگاهی خیس از درد. آرام در سکوت شب محو میشود، بیآنکه کسی دلش را از چه لبریز میکند. در میان انسانهایی بیروح، به دنبال روزنهای از نجات میگردند. آیا فردا هم رنگی از رهایی خواهد داشت یا تنها تکرار کابوس است؟
رمان های پیشنهاغدی:
دانلود رمان ستی
دانلود رمان کلاغ زاده
قسمتی از رمان
داشتم به حاجاقا نگاه میکردم که باصدای سلام یه نفر سرم به طرف در چرخید خودش بود…تو چارچوب در ایستاده بود و مغرورانه بهم نگاه میکرد….از نگاهش خوشم نیومد برای همین فقط سری تکون دادم تا از این به بعد اینجوری نگام نکنه….پسره از خودراضیه مغرور…. مثل اینکه بدجور بهش برخورد چون چنان اخمی کرد که گفتم چیشده حالا..باصدای مریم به خودم اومدم و رفتم رو صندلی که آماده کرده بود نشستم فرزاد هم کنارم نشست خیلی احساس معذب بودن میکردم….حاجاقا شروع کرد به خوندن خطبه…در حینی که خطبه خونده میشد من به فکر مامان رفتم چقد دوست داشت من رو تو لباس عروس ببینه لباس عروسی که بادستای خودش دوخته باشه و پدری که در به در دنبال جهیزیه برای من بود که اگه یه وقت یه خواستگار خوب برام پیدا شد جواب مثبت بده و خواهر کوچولوم که میگفت باید به دخترم یاد بدم که بهش بگه خاله نازی…
حالا کجان که ببینن دارم اینطوری عروس میشم…اونم عروسی از نوع آشوبگر….عروسی که میره تو باند آشوبگران تا به آشوبشون بکشه…ومعلوم نیست که زنده میمونه یانه….با ضربه ای که مریم بهم زد به خودم اومدم..سرش و آورد پایین و گفت چیه پشیمون شدی چرا جواب نمیدی زیر لفظی میخوای…وخودش به این حرفش خندید….. من_بله همین… به همین سادگی شدم زن فرزاد پارسا…حاجاقا از فرزاد هم بله رو گرفت ..بعدم گفت یه جا دیگه هم باید بره وبا عجله رفت حالا من موندم بایه شناسنامه که قسمت مشخصات همسرش پر شده بود…مریم از قبل حلقه خریده بود..حلقه من خیلی ساده بود اما قشنگ یه حلقه ساده که سه تا نگین داشت…اما مال فرزاد ساده ساده بود….حلقم و برداشتم و کردم تو دستم…حالا که این ازدواج سوریه دیگه چه معنی داره اون حلقه رو بکنه تو دستم بعد از اینکه فرزاد هم حلقه رو کرد.
دستش یه ربع ساعت موند و یه سری چیزارو توضیح داد و رفت….منم به مریم گفتم سرم درده میرم میخوابم اونم گفت میره خونشون این روزای آخر بیشتر مادرش ببینه میگه شاید مردم….بعد رفتن اون رفتم تو اتاق وخودم رو تخت انداختم وسرم به بالشت نرسیده به خواب رفتم..بلاخره روز موعود فرا رسید….همه توی جنب و جوش هستن تا یک ساعت دیگه میریم سر قرار جایی که اونا منتظر ما هستن….قرار بر این شد که ما بگیم برای انتقام خون برادرم میخوایم وارد باندشون بشیم…داستان اینطوریه که یعنی برادر من قبلا توی باندی به اسم شبح سیاه بوده و توی درگیری با پلیس کشته میشه از قضا برادر من دوست فاب فرزاد و نامزد مریم بود وحالا مابرای انتقام خونش وارد باند اونا میشیم…. مریم و فرزاد هم مشکلی با اسم اصلیشون ندارن چون پلیس مخفی هستن شناسایی نمیشن…..
خیلی استرس داشتم و این از کندن پوست لبم معلوم بود چون مریم بهم نزدیک شد و گفت::میدونم خیلی استرس داری ولی پدر لباتو در آوردی …. من_عادتم هر موقع خیلی استرس دارم شروع میکنم به کندن پوست لبم دست خودم نیست…… داشتم به مریم نگاه میکردم که دستمالی روبه روم قرار گرفت سرم و بلند کردم و با فرزاد روبه رو شدم که گفت::بگیر داره از لبت خون میاد.. دستمالو ازش گرفتم و تشکری کردم…. مریم_والا خوب حواسش بهت هستا.. من_چرت نگو هرکس دیگه ای هم بود یه دستمالو میداد… بلند شدم و کوله وسایلم رو برداشتم وبه سمت پنجره رفتم و به آسمون همیشه آلوده تهران چشم دوختم ساعت نه باید سر قرار باشیم و الان ساعته هشته.. تو حال وهوای خودم بودم که باصدای فرزاد دومتر پریدم بالا…این چقد امروز هی میاد طرف من..نکنه واقعا باورش شده شوهرمه… فرزاد_به چی فکر میکنی..