دانلود رمان الماس تلخ pdf از غریبه آشنا
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه
خلاصه رمان الماس تلخ
الماس تلخ، قصهی دلهاست، اما نه از آن دلهایی که با اولین تب تند میسوزند و خاموش میشوند. این روایت، از جنسی دیگر است. عشق در آن، نه شوقی گذرا، بلکه جستوجویی است برای یافتن حقیقتی گمشده. در جهانی که هوسها با نقاب عشق ظاهر میشوند، الماس تلخ دستی دراز کرده بهسوی نوری اصیل؛ نوری که هنوز از میان تاریکیها میدرخشد و ما را به یاد معنای واقعی عشق میاندازد.
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان ثانیه های امید
دانلود رمان سفیر عشق
قسمتی از رمان
با شوق به قیافه های بهت زدشون خیره بودم که با جیغی که کشیدن رسماً کر شدم .. بهاره : غلط می کنی ، یعنی چی که منتقل شدی ؟؟؟؟؟؟؟ لیلا : یه درصد فکر کن اجازه بدم بری .. _ بابا مگه کجا میرم همین دو سه طبقه دور تر از شما . بهاره : تو بگو یک قدم دور تر از ما ….عمراً ، عمراً عزیز من …. با کلی بدبختی راضیشون کردم بزارن برم …البته قرار شد هر وقت وقتمون آزاد شد یه سری بهم بزنیم .. با این که راضیشون کرده بودم اما معلوم بود فقط چون من دوست دارم میزارن وگرنه… خوب منم دلم نمی خواست اینطوری بشه ولی خوب از پیش اون کوچولوها بودنم نمی تونم بگذرم … وسایلامو منتقل کردم بخش اطفال و بهد از پر کردن یه سری فرم و این جور چیزا ، قرار شد برم پیش دکتر رستگار تا یه سری نکات اصلی رو بهم آموزش بده .. با دیدن حدیث به طرفش رفتم . _ سلام حدیث جان خوبی ؟؟
حدیث همین که منو دید با لبخند گفت : سلام الهه جون ، ممنون تو چه طوری ؟؟ _ از این بهتر نمیشم .. حدیث : نمیدونی چه قدر خوش حالم که اینجایی ..آخه پرستارای اینجا همه یه جورایی میان سالن ، اصلاً یه هم صحبت درست و حسابی نداشتم … _ منم از اینجا بودن و با تو بودن خیلی خوش حالم عزیزم .. مشغول حرف زدن با حدیث بودم که با اومدن دکتر رستگار خیلی سریع از حدیث عذر خواهی کردم به طرف اتاقش رفتم .. بعد از کلی حرف زدن با دکتر رستگار از اتاقش بیرون اومدم ، دکتر رستگار یه مرد 48ساله و خیلی مهربون و امروزیه ..از حرفاشم معلوم بود دکتر با تجربه ایه ، قرار شد یه سری کتاب برام بیاره که بیشتر با این بخش آشنا بشم هر چند که خودش می گفت شما رو با وسواس انتخاب کردیم و مطمئنیم از پسش بر میاین و امیدوار بودم همین طور باشه با صدای گوشیم از فکر و خیال بیرون اومدم و دکمه اتصال و زدم .
الو پروانه : سلام الهه خانوم خوبی خواهری ؟ ـ سلام ممنون ، تو چه طوری چه خبرا ؟ پروانه : ممنون ، سلامتی …تو چی کار می کنی ؟؟ شنیدم بالاخره به آرزوت رسیدی … یه نفس راحت کشیدم و با لبخند گفتم : آره بالاخره خیلی اتفاقی به آرزوم رسیدم .. پروانه با خنده گفت : ببین چه ذوقی می کنه ………آها راستی فرشید میگه یادت نره عصری کلی کار داریا … ـ چشم یادم نمیره… پروانه : راستی از پسر عموی اخموی ما چه خبر ؟؟ ـ پسر عموی شماست ، سراغشو از من می گیری ؟؟ صدای پروانه ناراحت شد و آروم گفت : بی خیال با ما که درست حرف نمیزنه ….گفتم شاید تو خبری ازش داشته باشی .. ـ مشغول کارای شرکتشه ، خونه ی یکی از دوستاش میمونه نگران نباش .. پروانه : آخه چه جوری نگران نباشیم الهه …پدر و مادرش مثل شمع جلومون آب میشن و کاری از دست ما بر نمیاد .
ـ میدونی پروانه وقتی از دور به این ماجرا نگاه می کنم می بینم یه سوتفاهم کوچولو میتونه یه زندگی و آتیش بزنه …آرسام زیادم مقصر نیست شما باید همه حقیقت و بهش بگید تا اون بتونه تصمیم بگیره .. پروانه : یعنی اگه بفهمه دلش به رحم میاد ؟؟؟ ـ چرا که نه ..مگه آرسام دل نداره …نکنه فکر کردی با یه تیکه سنگ طرفی ؟؟ پروانه : نمیدونم چی بگم … ـ من که از روز اول گفتم ، همه چی رو مو به مو براش تعریف کنید حتی بی اهمیت ترین اتفاقا رو .. پروانه : باشه من به عمو شاهرخ میگم … الهه تو هم با آرسام حرف بزن به خدا حال زن عمو مهرانه روز به روز بدتر میشه … ـ باشه من همه تلاشم و می کنم ، فقط هر چه سریع تر همه چی رو به آرسام بگید من مطمئنم با شنیدن حقیقت راحت تر خانواده اش رو می بخشه .. پروانه : باشه حتماً ..ممنون الهه اگه تو نبودی ..