دانلود رمان سفیر عشق pdf از نجمه محمودی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه
خلاصه رمان سفیر عشق
او دختریست با حیایی بینظیر… که قلبش بیصدا میلرزد برای حسی تازه، شیرین، و پاک. او زنیست دلشکسته، که با رفتن همسرش به دنیای سکوت پناه برد… تا روزی که تقدیر دوباره در خانهاش را میزند. او برادریست پرشور، که از پاریس به آغوش خانواده بازمیگردد… اما دلش جای دیگری آرام میگیرد. و او… پسریست پاکدل، بیغرور، صادق در نگاه و عاشق در سکوت.
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان ققنوسی در آتش
دانلود رمان افرای ابلق
قسمتی از رمان
با چفیه اش صحبت می کرد از بزرگتر شدن پسرشان می گفت… از صحبت کردن شیرین اش… گریه های آرام و بی صدایش… شیطنت های گاه و بی گاهش…چفیه را می بویید و می بوسید. تا به حال هیچ کدام از لباس های محمد حسام را نه دور انداخته بود و نه شسته بود؛ می گفـت بـوی محمد حسامم را می دهند عزیزم تا لحظه های آخر همین لباس ها را به تن داشت. هر بار که لکه های خون روی لباس هایش می دید رویشان بوسه می زد و با اشک هایش سیل راه می انداخت. خودش و مادرم می گفتند این خون برای حفاظت از حریم زینب (س) ریخته شده، ارزش بوسیدن دارد، “تبرک است.” و در آخر می رسم به خودم حس شده است. نمی دانم خوشحالم یا غمگین نمیدانم که حالم خوب است و گنجینه ی وجودم در آوردم و مانند لباسی آن را تن کردم نمی گویم.
لباسی آن را تن کردم نمی گویم دیگر بی احساسم و خوشحال می شوم و نه غمگین نه… فقط دیگر همه چیز برایم یک رنگ است همه چیز برایم عادیست. هیجان دوسال پیش و شور و شعفی که همیشه همراهم بود را ندارم همه را دفن کردم؛ نصفشان را کنار آرامگاه برادرم که عجیب آرامش می داد و نصف اش را کنار آرامگاه نامزدی که قسمت نشد همراهش به زیر یک سقف بروم. ولی من هنوز علاوه بر لباس بی تفاوتی، کفش آهنین شجاعت و ایستادگی ام را پـا کردم و مانای شجاع و قوی آن روزها را دفن نکرده ام هنوز او را کنار خودم برای یادگاری گذاشته ام. روز هایم را در بیمارستانی که سرد بود، نه این که هوایش سرد باشد، نـه… هـر چـه حـس منفی بود آن جا متمرکز شده بود؛ بعضی ها پشت درب اتاق عمل انتظار می کشیدند کـه عزیزی که آن تو است، سالم از اتاق عمل در آید و چه بد می شد
وقتـی بـا سـر افکنـدگی دکتر عزیزشان تسلیت می گفت یخ می بستند، منجمد می شدند از این خبر. آن گاه اشکها و فغان هایشان شاید میتوانستند این سرما را کم کنند. می کشید که همه این حس و حال نصیبشان نمی شد. یکی پشت در اتاق عمل انتظار همسر و فرزندی که قرار بر متولد شدنش است، سالم از این اتاق مخوف در بیایند و چـه که گرما به وجودش تزریق می کند قدر لحظه ی شیرینی نصیبش می شد، دیدن روی همسر و فرزند سالمش… شیرینی دست از نوشتن کشیدم و قلم را روی میز وجودم بود. حرف هایم را به کاغذ بی زبان می گفتم. همیشه عشق نوشتن خاطره هایم در ((امیر علی)) گرمی هوا کلافه ام کرده بود، از صبح زود همراه امیره برای خرید کتاب و لباس آمده بودم و او هنوز چیزی نخریده بود یک هفته بیش تر تا رسیدن ماه پر برکت ماه عاشقی با خدا و مهمانی اش نمانده بود. امیره جان؟
سریع تر یه چیزی بخر دختر خوب از صبح تا الان الکی داریم می چرخیم و هنوز هیچی نخریدی. امیره: خوب می گی چکار کنم؟ مگه نمی بینی قشنگی نیست قشنگی ام باشه مناسب پوشش من نیست. خوب این حرفت درست، ولی کتاب کا ربطی به پوشش نداره حداقل کتابـایی کـه مـی خوای رو بخر. امیره: باشه ح… حرفش را ادامه نداد و به پشت سرم خیره شد. امیر علی اونجا رو! سر چرخاندم و به ویترین مغازه ای که اشاره می کرد چشم دوختم. این مانتو طوسیه قشنگه نه؟ به مانتوی مد نظرش نگاه کردم زیبا بود. خوبه بدو بریم داخل پرو کن باهم به داخل مغازه رفتیم. سلام. فروشنده نگاهی به هر دویمان انداخت و با خوش رویی پاسخمان را داد. سلام خوش اومدید. ببخشید نمونه ی این مانتوی طوسی رنگ پشت ویترین رو می خواستم. سری برای امیره که سر به زیر بود تکان و داخل اتاقکی که در مغازه اش بود رفت.